شهدای قبل از عاشورا
شهید اوّل: سلیمان ابن رَزین
سلیمان فرزند رَزین، جوانی35ساله، غلام امام حسین(ع) و اوّلین شهید نهضت آن بزرگوار بود. او جوانمردی رشید، زیباروی، مبارز، شیفتۀ اهل بیت، سخنران، ادیب، رازدار و شمشیرزنی دلاور بود.
ماه رمضان سال60 هجری نامههای زیادی از طرف بزرگان بصره به امام رسید که متن همۀ آنها حاوی فداکاری در رکاب آن بزرگوار و بیزاری از حکومت یزید بود. اواخر همان ماه، امام با مشورت مسلم ابن عقیل نامهای به سلیمان داد و وی راهی بصره شد.
سلیمان و همسرش سوار بر دو اسب راهوار به بصره رسیدند. پرسان پرسان، منزل مسعود ابن عَمرو اَزدی را پیدا کردند. مسعود مخلصانه از میهمانان پذیرایی کرد. او شب به مسجد رفت و بزرگان بصره را از پیک امام آگاه کرد. روز بعد بزرگان بصره میهمان مسعود بودند. سلیمان نامۀ محرمانۀ امام را برای آنان خواند. همه قول دادند و نوشتند که آمادۀ پذیرایی و یاری از آن بزرگوار هستند.
کِرم شک و تردید در ریشۀ درخت فکر مُنذِر ابن جارود عَبدی که دخترش، بحریّه همسر عبیداللّه ابن زیاد، حاکم بصره بود، جان گرفت. او با خود اندیشید: «احتمال دارد سلیمان سفیر امام نباشد! شاید دستمایۀ امتحان عبیداللّه باشد تا ما را بیازماید، آن وقت زندگیمان سیاه و نانمان آجر خواهد شد»!
منذر به خانۀ دخترش بَحریّه رفت و موضوعی را که نباید میگفت با او در میان گذاشت. بحریّه مضطرب و نگران، آن چه را پدرش گفته بود با عبیداللّه در میان گذاشت. سرانجام منذر مجبور شد نامۀ امام را به عبیداللّه نشان بدهد.
آن روزها عبیداللّه آمادۀ حرکت به طرف کوفه بود، وقتی نامه را دید و خواند، بسیار آشفته شد و گفت: «عجب! دشمن در شهر است و من بیخبر»! مأموران او به سرعت سلیمان ابن رزین را در منزل مسعود ازدی دستگیر کردند و به مرکز حکومت بردند. روز بعد آنان، سلیمان را از میان بیشۀ مسلمانان ترسو و بیحرکت به سوی دار بردند.
عبیداللّه بر پیک رشید و رازدار امام خشمگین شد و به دستور او جلّاد پیکر سلیمان را گُلرنگ کرد. سلیمان غریبانه در بصره غرق خون شد.سپس، عبیداللّه برادرش، عثمان را جانشین خویش قرار داد و خود رهسپار کوفه شد.
شهید دوم: هانی ابن عروه
هانی فرزند عُروة ابن نِمران، دومین و پیرترین شهید نهضت امام حسین(ع) است. آن بزرگوار هنگام شهادت90 بهار از زندگی را پشت سر نهاده بود. عزم و ارادهاش چون کوه استوار و بزرگ قبیلۀ مُذحِج و اهل کوفه بود. در زمان پیامبر به اسلام ایمان آورد و از یاران ایشان در جنگها و سختیها بود.
بعد از پیامبر همراه و همدوش امام علی(ع) در همۀ جنگها شرکت داشت. امیرالمؤمنین به او بشارت داده بود که به شهادت خواهد رسید، پس تمام دلخوشی وی شهادت در راه حق و حقیقت و ولایت بود.
وقتی امام علی(ع) در سال36 هجری مرکز حکومت خود را از مدینه به کوفه انتقال داد، هانی و قبیلهاش نیز همراه وی به کوفه آمدند. بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع)، هانی از اوّلین کسانی بود که با امام حسن(ع) بیعت کرد. او با محاسن سفیدش در هفتاد سالگی، در خدمت امامی بود که30 سال از او کوچکتر بود.
هیچگاه آرزوی شهادت که خطّ سرخ آل محمّد(ص) و علی(ع) بود، از قلب پاک هانی زدوده نشد، تازه با گذشت زمان پررنگتر هم میشد. او در انتظار مرگ سرخ، آرام و قرار نداشت. فراز و نشیبهای یاران سست پیمان امام حسن(ع) و بدعهدی کوفیان چون خنجر بر قلبش می نشست.
وقتی جعده با تطمیع معاویه، جگر امام را خون کرد، آخرین امید و پناه هانی امام حسین(ع) بود. با این که هانی در کوفه زندگی میکرد همیشه چشم به راه مدینه بود و از هر پیکی از امام و مقتدای خود خبر میگرفت.
وقتی مسلم به کوفه آمد، هانی بزرگترین حامی او بود. تا هانی در خانه بود، مسلم غریب و تنها نبود. وقتی با نیرنگ عبیداللّه، هانی دستگیر و زخمی و زندانی شد، مسلم نیز تنها و بیکس، اسیر غربت کوچه های کوفه شد.
روز هفتم ذی الحجّه، وقتی خبر کشته شدن هانی در کوفه پیچید، مردان مسلّح مُذحِجی مرکز حکومت را محاصره کردند. عبیداللّه تزویرگر، از قاضی شُریح خواست تا بالای ساختمان حکومت برود و بگوید: «من با هانی ملاقات کرده ام، او سالم و زنده در مجلس امیر است».
با نیرنگ قاضی مسلمین، افراد قبیله مذحج پراکنده شدند. صبح روز هشتم ذی الحجّه، سال60(ه.ق) غلام ابن زیاد، هانی را گردن زد و پیکرش را در بازار چوبداران(قصابان) وارونه به دار آویختند. پس پیشگویی امام علی(ع) بعد از پنجاه سال به حقیقت پیوست. بعد از آن سر هانی را همراه سر مسلم به شام فرستادند.
بعد از سه شبانه روز، همسر هانی، روعه و همسر میثم تَمّار و چند زن دیگر شبانه، پیکر بی سر هانی و مسلم را از دار درآوردند و کنار مسجد کوفه به خاک سپردند. ضریح و آرامگاه هانی، اکنون در جوار آرامگاه مسلم ابن عقیل و مختار ثقفی در ضلع جنوبی مسجد کوفه، زیارتگاه شیعیان و آزادگان است.
شهید سوم: مسلم ابن عقیل
سومین شهید انقلاب امام حسین(ع)، پسر عمویش، مسلم فرزند عقیل است. مسلم در کوفه به دنیا آمد.نام مادرش کنیزی به نام عِلیّه بود. که احتمال دارد اصل و نسبش ایرانی باشد. آن بزرگمرد از مدینه همراه امام راهی مکّه شد. ایشان سفیر امام به سوی کوفه بود. مسلم کامل مردی48ساله، امین و رشید، مدیر و سخنور، صاحب اخلاق و رفتاری الهی، جوانمردی فداکار و پیرو ولایت بود.
وقتی مسلم به کوفه رسید، نُعمان ابن بشیر حاکم شهر بود. او در برابر فرمانبرداری مردم و بزرگان از مسلم، گفت: «من با کسی نمیجنگم و به کسی حمله نمیکنم امّا اگر آشکار شود که بیعتها را شکسته اید و بخواهید با پیشوایتان یزید بجنگید تا زمانی که دستۀ شمشیر در دستم باشد، بر سرتان تیغ خواهم نواخت، هر چند بییاور و تنها باشم».
جاسوسان یزید آنچه را در کوفه میگذشت به گوش وی رساندند. او در ناتوانی، حیرت و سردرگمی، دست و پا میزد که غلام و کاتب زیرک و مسیحیاش، سِرجون رومی، به دادش رسید.
سِرجون حکم ولایت بصره و کوفه را به خطّ و مهر معاویه که در اواخر عمرش به عبیداللّه ابن زیاد داده بود، به یزید نشان داد و گفت: عبیداللّه اکنون حاکم بصره است، حکومت کوفه را نیز به او بسپار. یزید در حالی که از عبیداللّه آزرده خاطر بود، از روی درماندگی و ناچاری، تسلیم نظر سرجون رومی شد.
نامهای به عبیداللّه نوشت که مسلم ابن عقیل در کوفه مردم را بر ما شورانده. چون نامۀ مرا خواندی، به کوفه برو، مسلم را بگیر و بکش یا او را از شهر بیرون کن. با خواندن این نامه تو هم حاکم بصره ای و هم حاکم کوفه.
عبیداللّه وقتی نامۀ یزید را دریافت کرد، فرستادۀ امام، سلیمان ابن رَزین را گردن زد و برادر خود، عثمان را جانشین خویش قرار داد و همان روز از بصره راهی کوفه شد. شب هنگام به کوفه رسید. او و همراهانش صورتهایشان را پوشانده بودند. عدّۀ زیادی از مردم او را به اشتباه، امام حسین(ع) پنداشتند و با سلام و صلوات وی را تا درِ دارالخلافه همراهی کردند.
نعمان ابن بشیر نیز او را امام پنداشت و از بالای ساختمان حکومت فریاد زد: «تو را به خدا به سوی دیگر برو، من با تو نمیجنگم». عبیداللّه صورت خود را باز کرد و گفت: «خدا تو را گشایش ندهد، شبی دراز را پشت سر نهاده ای، منم عبیداللّه. در را باز کن».
عدّه ای صدایش را شناختند و با تعجّب گفتند: «ای مردم این صدای پسر مرجانه است»! بعد از آن، مردم خسته، پریشان و پشیمان، در ترس و تعجّب فرو رفتند! عبیداللّه بر تخت حکومت نشست و نعمان ابن بشیر را به شام فرستاد.
ابن زیاد، سران قبایل را به دارالخلافه دعوت کرد و با زور و زَر آنها را ترساند و تطمیع کرد تا از بیعت با مسلم دست بردارند. او با حیله و نیرنگ، بیشتر بزرگان کوفه را فریب داد. برخی را با پول خرید، بعضی را با وعدۀ مقام، همدست نمود، عدّه ای را نیز با ترس لشکر شام و قطع حقوقشان از بیت المال در لاک دلهره و وحشت فرو برد.
روز به روز، مردم مانند مور و ملخ از کنار مسلم پراکنده میشدند. شایعه سازها مانند خوره به جان ایمان و اعتماد مردم افتادند و آنان را سست نمودند. ترس بر جانها غالب شد. زنان شهر شوهران و فرزندان خود را از میادین و خیابانهای کوفه به خانه بردند. 18هزار نفر با مسلم بیعت کرده بودند. او به پشتگرمی آنها در 14ذی القعده به امام نامه نوشته بود که کوفه پذیرای توست.
مسلم در خانۀ هانی ابن عُروه منتظر رسیدن امام بود. عبیداللّه، هانی را به دارالعماره دعوت کرد و از او خواست مسلم را تحویل دهد. هانی مسلم را تحویل نداد. پس از آن، عبیداللّه بزرگ خاندان نود سالۀ قبیلۀ مُذحج را شکنجه کرد و به زندان افکند.
جنگاوران مُذحِج وقتی خبر دستگیری هانی را شنیدند، دست به شمشیر شدند و دارالعماره را محاصره کردند. ستونهای حکومت از تکبیر آنان به لرزه در آمد. این بار نیرنگ ابن زیاد از زبان قاضی پیر و دروغگوی کوفه به گُل نشست و ثمر داد.
شُریح قاضی خود را به پشت بام ساختمان حکومت رساند و به مردم گفت: «من با هانی ملاقات کرده ام. او سالم و زنده، در مجلس عبیداللّه است». با این شایعه، جمعیّت پراکنده شدند. شامگاه هشتم ذی الحجّه نماز مغرب در مسجد کوفه به امامت مسلم برگزار شد.
بعد از نماز مغرب، نمازگزاران صد تن بیشتر نبودند. بعد از نماز عشا، فقط ده نفر پشت سر مسلم باقی ماند. وقتی از مسجد خارج شدند، آن ده نفر نیز متفرّق شدند و مسلم را در کوچههای تنگ و تاریک بیکسی کوفه، تنها و بی یاور رها کردند.
مسلم گرسنه و تشنه رفت و رفت، آن گاه غریب و تنها در خلوت شب، در عَتابۀ خانه ای نشست! آن خانه، متعلّق به زنی به نام«طوعه» بود. طوعه پسری به نام بلال داشت که از مأموران عبیداللّه بود. مأموران عبیداللّه برای دستگیری مسلم، راههای خروجی شهر را بسته بودند. نیمه های شب هنوز بلال به خانه نیامده بود. طوعه دم در آمد و منتظر آمدن پسرش به بیرون سرک کشید.
مردی تنها بر در سرایش نشسته بود! بعد از گفتگو، مسلم را شناخت. او را به خانه برد. نیمه های شب بلال به خانه آمد و از وجود مسلم خبردار شد، بوی پول او را بیهوش کرده بود. التماس مادر در او اثری نداشت، سحرگاه روز چهار شنبه، نهم ذی الحجّه خبر را به عبیداللّه رساند.
مسلم خانۀ طوعه را ترک کرد. صدای چکاچک شمشیرها و شیهۀ اسبان او را محاصره کرد. سه بار مانند شیر ژیان لشکر نفاق را پراکنده ساخت. در آن درگیری، شمشیری بر لب و دندانهایش نشست.
به جای آب، خون بر لبش جاری شد. کسی توان نزدیکی و رویارویی با او را نداشت. سرانجام گروه پیمان شکن او را شکستند و دستگیرش کردند. یاریش نکردند که هیچ، بر بستن دستهایش هِلهِله کردند. مسلم را با دستهای بسته امّا با سری آزاد و قلبی مطمئن و پاهایی استوار به مرکز خلافت بردند.
آنجا با نگاهش، یزید و عبیداللّه را تحقیر کرد. به عمر سعد که از بستگانش بود، وصیّت کرد که هفتصد دینار بدهی او را با فروش اسب و شمشیر و زرهش بپردازد و جسدش را به خاک بسپارد. او را بالای دارالعماره بردند و گردن زدند. آن زمان، امام که در راه کوفه بود، فرمود: «اِنّا لِلِّهِ وَ اِنّا اِلیهِ راجِعونَ».
بدن مسلم را از بالای ساختمان به زیر انداختند و در بازار قصابان وارونه در کنار پیکر هانی ابن عُروه به دار آویختند و سرهایشان را برای یزید به شام فرستادند. ضریح و آرامگاه آن شهید غریب اکنون در ضلع جنوبی مسجد کوفه، کنار بارگاه هانی و مختار ثقفی زیارتگاه شیعیان و آزادگان است.
شهید چهارم: حَنظلة ابن مروه هَمدانی
حَنظله پسر مروه همدانی، جوانی پیراسته و پاکباخته، اهل کوفه، 25 ساله و از تیرۀ بنی همدان بود. وقتی مسلم به کوفه آمد، به یاریش برخاست .وقتی از شهادت مسلم و هانی خبردار شد، لباس رزم پوشید و به طرف دارالعماره رفت. وقتی اجساد بیسر مسلم و هانی را دید که در کوچه ها بر خاک کشیده میشوند، لب به اعتراض گشود و مردم کوفه را که مستحقِّ سرزنش بودند، ملامت کرد.
قهقهۀ مستانۀ یاران ابن زیاد مانند تیر بر قلب دردمندش می نشست. او که شیفته و پیرو علی و آلش بود، شمشیر از غلاف درآورد و مانند شیر ژیان بر سپاه نفاق و نیرنگ حمله ور شد. با چرخش شمشیرش14تن از دشمنان را بر سفرۀ مرگ نشاند. زمانی که پیکر مسلم و هانی تنها بر زمین بود، خود را به آنها رساند.
کوفیان فریاد زدند که حنظله بر امیر شوریده، بیدرنگ با سنگ و تیر و شمشیر او را از پای در آوردند. طناب بر پایش بستند و همپای مسلم و هانی او را بر خاک کشیدند. وقتی شب از نیمه گذشت و خفّاشان خسته در لانه خزیدند، چند شیرزن به یاری همسر هانی شتافتند و سه شهید را در کنار مسجد کوفه به خاک سپردند و یادشان در خاطره ها جاودان شد.
شهید پنجم: عبدالاَعلی ابن یزید کَلبی
عبدالاَعلی پسر یزید کلبی، جوانی 25 ساله، شجاع، فداکار، اهل ایمان و عمل، قاری قرآن و اهل کوفه بود. در مسجد کوفه به جوانان و نوجوانان قرآن می آموخت.
سال60 هجری، کوفه پر از التهاب و حوادث بود. هانی در زندان عبیداللّه است. صبر جوان انقلابی به سر رسیده، لباس رزم پوشید تا همراه حبیب ابن مظاهر به مسلم بپیوندد و برای آزادی هانی به دارالعماره حمله کنند. رنگ شهر عوض شده بود. مأموران حکومت میادین و کوچهها را غُرق کرده بودند. خبری از بیعت کنندگان نبود، بوی خیانت می آمد، عهدشکنی موج میزد.
کُثیر ابن شهاب، عبدالاَعلی را می شناخت. به دستور او در پیچ یک خیابان، مزدوران او را دستگیر کردند و کشان کشان به کاخ بردند. عبیداللّه ابتدا از در زور و تهدید وارد شد و از جوان خواست تا از ارتباطش با مسلم و حسین ابن علی(ع) بگوید امّا عبدالاعلی خَم به ابرو نیاورد و سکوت کرد.
از راه تطمیع وارد شد، باز هم به در بسته خورد. او را به زندان افکند و دو روز بعد دوباره برای بازجویی حاضر شد. پاسخ او سکوت بود و سکوت. عبیداللّه از او خواست که سوگند بخورد که با مسلم ارتباط نداشته، جوان گفت: «نه قسم میخورم و نه حرفی برای گفتن دارم». حاکم خشن و بیرحم به جلّادان دستور داد:عبدالاَعلی را به جَبّانة السّبیع(قبرستان سبیع) بردند و گردن زدند.
در خاک نمناک قبرستان، جوانی انقلابی با ذکر شهادتین و ادای سلام به امام حسین(ع) به دیار باقی شتافت. بدین گونه عبدالاعلی کلبی چهارمین شهید نهضت امام حسین(ع) شد.
شهید ششم: عبداللّه ابن یُقطَر
عبداللّه، فرزند یُقطَر، همسن و سال امام حسین(ع)، 57 ساله و برادر رضاعی آن بزرگوار است زیرا مادر ایشان دایۀ امام حسین(ع) بود. عبداللّه مردی دیندار، رازدار، شجاع و شیفتۀ امام بود. وی یمنیالاَصل و از قبیلۀ حِمیر و ساکن مدینه بود. او همراه امام از مدینه به مکّه آمد.
وقتی نامۀ مسلم ابن عقیل از کوفه به امام رسید که کوفیان منتظر آن بزرگوارند، امام در هشتم ذی الحجّه از مکّه به طرف کوفه به راه افتاد. نام های دیگر به مسلم نوشت تا هم جواب نامهاش باشد و هم دستور انجام اُمور. امام آن نامه را به عبداللّه سپرد تا در کوفه به مسلم برساند.
در نزدیکی قادسیه، مأموران حکومت کوفه او را دستگیر کردند. وقتی در محاصرۀ آنان افتاد، نامه را پاره کرد و به زمین ریخت تا اسرار به دست دشمن فاش نشود. وقتی او را به طرف کوفه میبردند، از صحبت مأموران فهمید که مسلم شهید شده و حکومت کوفه به دست عبیداللّه ابن زیاد است.
در کوفه هر چه عبیداللّه ابن زیاد از محتوای نامه سؤال کرد، جوابی نشنید. او را تازیانه زدند، زندانیش نمودند، شکنجهاش کردند، بر دهان عبداللّه مهر سکوت بود که بود. شیطان کوفه روی به ترفند آورد. به عبداللّه پیشنهاد کرد: «اگر بر علی و آل او دشنام و ناسزا بگویی، تو را آزاد میکنم».
عبداللّه قبول کرد! مردم به دستور حاکم در مسجد کوفه جمع شدند. چشمها خیره و منبر منتظر خطیب و عبیداللّه بیشکیب، مست پیروزی و غرق قهقهه بود. عبداللّه بر منبر نشست. با نام و یاد خدا به ستایش پیامبر و خاندان علی و اولادش زبانگشود و گفت: «ای مردم! حسین(ع) حقیقت جاودان است. یزید و عبیداللّه شیطان متحرّکند، ...».
ناگهان گُرزی بر سر عبداللّه نشست. عبیداللّه از خشم به خود میپیچید، پس فرمان داد تا او را به دارالعماره ببرند و گردن بزنند. عبدالملک ابن عمیر لَخمی، قاضی و فقیه کوفه شمشیر کشید و او را گردن زد. در حالی که حق برادری را به جا آورده بود. او با نام و سلام به حسین(ع) جان داد.
شهید هفتم: قیس ابن مُسَهِّر صیداوی
قیس فرزند مُسهّر صیداوی، جوانی35ساله، از قبیله بنیاسد، اهل کوفه و از بستگان حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسَجه بود. او جوانی با ایمان، اهل قرآن، عابد و زاهد، جنگجو و پیرو ولایت امام حسین(ع) بود.
قیس اوّلین کسی بود که دعوتنامۀ کوفیان را در مکّه، خدمت امام رساند. او چند روزی در مکّه در خدمت امام بود. قیس بار دیگر همراه مسلم از طرف امام به کوفه فرستاده شد.
مسلم ابن عقیل پس از بیعت با کوفیان،27روز قبل از شهادتشو بعد از آمدن عبیداللّه به کوفه، برای بار دوم قیس را به عنوان پیک نزد امام فرستاد و آمادگی کوفیان را برای حضور آن بزرگوار اعلام نمود.
قیس در مکّه بود تا هشتم ذیالحَجّه همراه کاروان آن بزرگوار راهی کوفه شد. بار سوم قیس در منزلگاه «حاجز»[1] به عنوان پیک امام رهسپار کوفه شد تا پیام امام را در انجام امور به مسلم اطّلاع دهد. او در راه کوفه، در قادسیه در محاصرۀ نیروهای عبیداللّه ابن زیاد گرفتار شد. نامه را از حبیب در آورد و در دهان گذاشت و بلعید.
مأموران او را دستگیر کردند و به کوفه بردند. عبیداللّه از قیس محتوای نامه و نام افراد درون آن را پرسید. قیس گفت: «نمیدانم». عبیداللّه به او گفت: «اگر به علی و اولادش ناسزا و دشنام بدهی تو را آزاد میکنم». در کمال ناباوری قیس قبول کرد! جارچیان جار کشیدند، مسجد کوفه مملو از جمعیّت شد. قیس در محاصرۀ نیروهای حکومت وارد مسجد شد. همه با شگفتی همشهری خود را مینگریستند. چشمها در گردشی مات به لبهای قیس دوخته شد.
قیس بر منبر نشست. با سکوتی سرزنشگر، جمعیّت را از نظر گذراند. سپس لب به سخن گشود و گفت: «ای مردم من سفیر و پیامآور حسین ابن علی(ع) به سوی شما هستم. او فرزند علی(ع) و پارۀ قلب پیامبر است، مادر او فاطمه(س) دختر پیامبر است. او کشتی نجات است. پس بشتابید و یاریش کنید. او منتظر یاری شماست، ...».
در این هنگام مأموران به سوی او شتافتند و قیس را از مسجد بیرون بردند. عبیداللّه خشمگین حکم قتلش را صادر کرد. از بالای دارالعماره با تیغ تیز به قیس شربت شهادت نوشاندند و او مردانه بر سر پیمان با امام خویش ثابتقدم ماند.
شهید هشتم: عبّاس ابن جُعده جَدلی
عبّاس فرزند جعده جدلی، جوانمردی50 ساله، شجاع، رشید، دینشناس، پاکدامن و فرماندۀ مردان مَدَنی مقیمِ کوفه، در سپاه مسلم ابن عقیل بود.
سپاه مسلم در کوفه در چهار گردان به فرماندهی افراد زیر تشکیل شده بود: پرچم قبیلۀ کِنده و ربیعه در دست عمرو ابن عُزیر کندی(سواره نظام پیشقراول)، پرچمدار قبایل مُذحِج و اَسد در دست مسلم ابن عوسجه اسدی(پیاده نظام)، پرچم قبایل تمیم و هَمدان در دست ابوثمامه صائدی و پرچم تیرۀ مدینه در دست عبّاس ابن جُعده جَدلی بود.
غروب هفتم ذیالحجّه، کوفه غمانگیز است. مسلم تنهاست. عبّاس نزدیک دارالعماره است امّا نیروی پشتیبان ندارد. عبیداللّه جاجای کوفه، پرچمهای سفید امان را برافراشته تا هر که در سایۀ سیاه آنها پناه ببرد، از شکنجه و قتل و قطع حقوق در امان باشد. عبّاس آخرین نماز را در مسجد کوفه به امامت مسلم خواند. فرمان تعقیب فرماندهان سپاه مسلم از طرف ابن زیاد صادر شده است.
عبّاس از کوچهای به کوچهای و از قبیلهای به قبیلهای دیگر پناه میبرد. یک هفته بعد از شهادت مسلم، جاسوسان مخفیگاه او را پیدا میکنند. در یک درگیری خونین با عاملان عبیداللّه در حالی که مجروح شده بود، اسیر میشود.
سرانجام آدمکُشان، سردار زخمخوردۀ مسلم را با دست و پای بسته به زنجیر، به دستور ابن زیاد، سر از بدنش جدا کردند و سر پرچمدار مردان مدنی در کوفه، دور از بدن، بر زمین افتاد.
شهید نهم: عبیداللّه ابن عمرو
عبیداللّه فرزند عمرو ابن عُزیر کِندی، فرماندۀ نیروهای قبیلۀ کنده و ربیعه در سپاه مسلم ابن عقیل بود. او مردی 45 ساله، سوارکار، مجاهد، از یاران امام علی(ع) و ساکن کوفه بود.
او و یارانش پیشاهنگ حمله به دارالعماره بودند، امّا افسوس که آن یاران پیمانشکن اطرافش را خالی کردند و به خانهها خزیدند و از ترس جان زیر بیرق ابن زیاد رفتند یا مخفی شدند تا در امان بمانند.
عبیداللّه سعی کرد با سروسامان دادن نیروهایش، مخفیانه به امام حسین(ع) بپیوندد، امّا تقدیر دگرگونه شد. در یک شامگاه تاریک، بدون این که فرصت دفاع و واکنشی پیدا کند، در محاصرۀ نیروهای ابن زیاد افتاد.
دست و پا بسته، او را به دارالعماره بردند. عبیداللّه ابن زیاد از او پرسید: از کدام قبیلهای؟ جواب داد: کِنده. گفت: «راست میگویند که در خروج مسلم پرچم قبیلۀ کنده و ربیعه را در دست داشتی؟» جواب داد: «آری، درست است».
عبیداللّه گفت: «پس تو هم از فتنهگرانی». گفت: «خیر، من برای خدمت به مولایم حسین(ع) و پیروزی دین خدا برخاستم تا با ستمگران و دشمنان دین و قرآن بجنگم». عبیداللّه دستور داد تا او را گردن بزنند. پس راست ایستاد و بدون این که گردن کج کند با ذکر شهادتین، سر به آستان حق سپرد و مولایش را شاهد گرفت: «السّلام علیک یا ابا عبداللّهالحسین(ع)».
شهید دهم: عُمارةابن صَلخَب اَزدی
عُماره پسر صَلخَب اَزدی، جوانی30ساله، اهل کوفه، از قبیلۀ اَزد، جوانمردی غیور و بصیر، فصیح و مدیر و سخنوری توانا بود. وقتی مسلم ابن عقیل به کوفه آمد، برای یاری او قیام کرد.
بعد از شهادت مسلم و هانی و عبدالاَعلی دستگیر و روانۀ زندان شد. یازدهم ذیالحجّه، شیر در زنجیر را از زندان بیرون آوردند و به طرف میدان قبیلۀ اَزد بردند.
به میدان که رسیدند، ایستادند. چشمهای ترسان و بیغیرت فقط نگریستند. آنجا جلّادان سر عُماره را از بدن جدا ساختند و آن جوان پاکباخته قبل از عاشورا به عاشوراییان پیوست. حضرت علی(ع) در توصیف قبیلۀ اَزد فرمود: «مردان اَزدی شمشیر بُرانند».
شهید یازدهم: عبداللّه ابن حارث نوفلی
عبداللّه پسر حارث نوفلی، نیای بزرگش عبدالمطّلب و مادرش هند، دختر ابوسفیان است. وقتی به دنیا آمد مادرش او را به خواهرش، اُم حبیبه، همسر پیامبر سپرد تا پیامبر با آب دهان مبارکش کامش را متبرّک سازد. عبداللّه سه ساله بود که پیامبر از دنیا رفت.
وقتی که امام علی(ع) به حکومت رسید او جوانی27 ساله بود. همراه امام در جمل و صفین و نهروان مردانه جنگید. او در مدینه زندگی میکرد. در زمان حاکمیّت مروان، مدّتی قاضی مدینه بود امّا مروان عدالت او را برنتافت و برکنارش کرد. بعد از آن به بصره مهاجرت کرد و در آنجا ساکن شد.
سال60 هجری، او کاملمردی 52 ساله بود. وقتی عبیداللّه ابن زیاد برای به دست گرفتن حکومت و سرکوب هواداران امام حسین(ع) راهی کوفه شد، عبداللّه ابن حارث و شریک ابن اَعوَر را نیز همراه خود ساخت. شریک بین راه خود را از اسب پایین انداخت و مجروح شد!
عبداللّه نیز خود را به به بیماری زد تا عبیداللّه را مُعطّل کنند، زمان سپری شود و امام حسین(ع) قبل از او به کوفه برسد امّا عبیداللّه به آنان توجّه نکرد و خود را به سرعت به کوفه رساند. چند روز بعد، شریک، خود را به کوفه رساند و در آنجا فوت کرد.
چندی نگذشت که عبداللّه با پرچمی سرخ و لباسی اَرغوانی همراه مختار ثقفی با پرچمی سبز، کنار خانۀ عَمرو ابن حَریث در کوفه، آمادۀ نبرد با ابن زیاد شد امّا به خاطر پیمانشکنی یاران، هر دو سردار تنها ماندند. آن دو به دستور عبیداللّه دستگیر و روانۀ زندان شدند. چند روز بعد، به دستور ابن زیاد عبداللّه را به دارالعماره آوردند.
عبیداللّه گفت: «تو همان صاحب پرچم سرخی که رَجَزخوان، کنار خانۀ عَمرو ابن حَریث، مردم را به بیعت با مسلم ابن عقیل میخواندی»؟ عبداللّه سکوت کرد و پاسخ نداد. بار دیگر از او پرسید: «تو برای مسلم بیعت میگرفتی»؟ باز هم سکوت کرد و پاسخ نداد.
از صبر و سکوت عبداللّه، عبیداللّه به جوش آمد و فریاد زد: «او را ببرید و میان افراد قبیلهاش گردن بزنید». سرانجام، او به آرزوی دیرینهاش رسید و خلعت سرخ شهادت را بر تن کرد.
[1]- حاجر(حاجز): به معنی نگاهدارندۀ آب است. در این منزلگاه، راه بصره و کوفه و مدینه به سوی مکّه یکی میشود. منزل دهم از منازل بیست و ششگانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست.
- ۹۷/۱۲/۲۳