تألیفات حاج خدادوست منجزی

خاطرات و کراماتی از خاندان شیخ شوشتری-دلنوشته های یک مسافر-یک ماه و یازده ستاره و...

تألیفات حاج خدادوست منجزی

خاطرات و کراماتی از خاندان شیخ شوشتری-دلنوشته های یک مسافر-یک ماه و یازده ستاره و...

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

شهدای حمله نخست

روز عاشورای سال 61 هجری وقتی یاران اندک امام حسین(ع) در برابر سپاه سی و سه هزار نفری عمر سعد در کربلا روبه­رو شدند، سخنان امام در سرهای سرد و یخ­ زدۀ عمر سعد و لشکریانش اثری نداشت. عمر سعد اوّلین تیر را به سوی لشکر امام رها کرد و به دنبال آن یاران امام با یک هجوم عمومی، تیرباران شدند. در این عملیات که از ساعت 9 تا 9:30 دقیقه ادامه داشت، 52 تن از یاران سبز اباعبداللّه(ع) ردای سرخ شهادت پوشیدند که زندگینامۀ آنان را در این فصل می­ خوانید.


عُمر ابن جُندَب حَضرَمی

عمر(عَمرو) فرزند جندب،50 ساله، از قبیلۀ بنی خضرم؛ یکی از قبایل یَمن یا از «حَضر موت»[1]، یکی از قبایل قحطانی است که ساکن کوفه بودند. عُمر شجاع و نبرد­آزموده، پاکباز و فداکار، از یاران امام علی(ع) و امام حسن(ع) بود.

در جنگهای جمل و صفین همراه و همرزم حُجر ابن عُدَی و از یاران مسلم ابن عقیل در کوفه بود. معلوم نیست از چه زمانی به امام حسین­(ع) پیوسته. احتمالاً بعد از منزل «قصر بنی مقاتل»[2]به امام پیوست و مولایش را تا سرحدّ شهادت یاری کرد.

صبح روز عاشورا، حدود ساعت(9-8) عمر سعد با پرتاب تیری به سوی یاران امام حسین(ع)، نخستین مرحلۀ جنگ را آغاز کرد. پس آنان که در صف مقدّم جبهۀ امام حسین(ع) بودند، تیرباران شدند. عمر ابن جندب در آن تیرباران، اوّلین سرو تناوری بود که به خاک و خون غلتید و شربت شهادت نوشید. با شهادت عُمر ابن جُندب در روز عاشورا، در باغِ شهادت کربلا گشوده شد.

عبدالرّحمن ابن عبد ربّ انصاری

عبدالرّحمن(عبدالرّحیم) فرزند عبد ربّ انصاری خزرجی، پیرمردی هفتاد ساله، از اصحاب پیامبر(ص) و یاران امیرالمؤمنین، راوی روایات به خصوص روایت غدیر خُم در محلّی به نام رُحبَه[3] است. چون عبدالرّحمن در سفر حج سال دهم هجری(حجّة الوداع) و رویداد غدیرخم همراه پیامبر بود.

او رزمنده­ای خوش­نام و شیفتۀ اهل بیت(ع)، از قبیلۀ خزرج و از اهالی مدینه بود که در زمان حکومت امام علی(ع) ساکن کوفه شده بود. سال60 هجری، از کسانی بود که در کوفه برای امام حسین(ع) بیعت می­گرفت. وقتی امام به مکّه آمد، او از کوفه به مکّه، سپس همراه و هم­رکاب با ایشان به کربلا رفت.

عبدالرّحمن در کوفه معلّم و مفسّر قرآن بود. شب عاشورا بسیار خوشحال و زیاد شوخی می­کرد. او و بُریر را شب عاشورا پشت خیمۀ نظافت دیده بودند که می­گفتند و می­خندیدند. صبح عاشورا، در حملۀ نخستین در حالی که آمادۀ نبرد و در صف جهادگران قرار داشت با ضربات تیر دشمن، جان به جان­آفرین تسلیم کرد و برای همیشه ساکن کربلا شد.

کنانةابن عتیق تَغلَبی

کنانه، فرزند عتیق(عقیق)، از قبیلۀ تَغلَب، از تیرۀ عدنانیان و ساکن شهر کوفه بود. او رادمردی70ساله، آشنا به قرآن و حدیث، او و پدرش از اصحاب پیامبر(ص) و از جهادگران اُحد و خِندق بودند. بعد از پیامبر از یاران پاکباختۀ امام علی(ع) شد و در زلال جهاد، در نهروان و جمل و صفین خوش درخشیده بود.

روز نهم محرّم نزدیک غروب به کربلا رسید و یک شب را برای همیشه در سایه­سار نخل ولایت به صبح صادق رساند و آن روز دیگر به غروب و تاریکی منتهی نشد. صبح روز عاشورا، در حالی که در صف مقدّم جهاد بر زمین گام می­فشرد، در تیرباران نخستین سپاه سیاه ستم، روحش از خاک کربلا به افلاک پر کشید و ملکوتی شد.

جَبَلةابن علی(عبداللّه) شیبانی

جَبَله، فرزند علی شیبانی، از تیرۀ شیبان، شاخه­ای از اعراب عدنانی شمالی، اصالتاً اهل مدینه، امّا ساکن کوفه شده بود. جَبَله کامل­مردی تقریباً50 ساله، از یاران امام علی(ع) و از جهادگران جنگ صفین، شجاع و رزمنده، آشنا به قرآن و دوستدار اهل بیت(ع) بود.

او در قیام مسلم نقش بسزایی داشت. پس از شهادت مسلم مخفی شد. روز هفتم یا هشتم محرّم به کربلا رسید و به امام حسین(ع) پیوست. سرانجام روز عاشورا، در حملۀ نخستین سپاه عمر سعد، در تیربارانِ تیره­بختان به شهادت رسید و خوش­بخت شد.

عِمران ابن کَعب اَشجَعی

عمران(عُمر)، فرزند کعب اَشجعی، از تیرۀ اشجع و از قبیلۀ غطفان، شاخه­ای از اعراب شمالی که ساکن مدینه بودند، امّا از زمان حکومت امام علی(ع) ساکن کوفه شدند. عمران جوانمردی50 ساله، از اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) و در سه جنگ مهم امام علی(ع)، به ویژه جنگ صفین با دشمنان جنگیده بود. او رزمنده­ای شجاع، اهل دین و بینش و آگاهی بود.

وقتی فهمید امام حسین(ع) روانۀ کربلا شده، از کوفه حرکت کرد و در منزلی نزدیک کربلا به نام «قَصر بنی مقاتل»[4] به آن بزرگوار پیوست. عِمران ده روز در کربلا همنشین امام زمان خود بود. سرانجام روز عاشورا در حملۀ نخست یزیدیان، جان را سپر بلای دوست نمود و خونین­بال به سوی معبود پر کشید و نامش در جریدۀ کربلاییان ثبت شد.

مَنیع ابن زیاد(رفاد)

منیع، پسر زیاد، کامل­مردی40ساله، اهل کوفه امّا تبار و نژادش نامعلوم است. او شیفتۀ ابا عبداللّه(ع) و دارای بصیرت و آگاهی کافی بود. احتمالاً رو سوم عاشورا به امام حسین(ع) و یارانش پیوسته است. او یک هفته در منبع نور ولایت از برکات مستقیم امامت کسب فیض کرد.

روز دهم محرّم در جدال حق و باطل جزء طلایه­داران سپاه حق بود. او استوار و پابرجا آمادۀ جهاد بود که با حملۀ سپاه عمر سعد، جام شهادت نوشید و سبکبار روانۀ بهشت برین شد.

عُقبَة ابن صَلت جُهَنی

عقبه، پیرمردی65 ساله، راستگو و درستکار، مورد اعتماد و وفادار، از اصحاب پیامبر و امام علی و امام حسن(ع) بود. او در جُهَینه- آبگاهی نزدیک مدینه در راه مکّه- زندگی می­کرد. هم­چنین جُهینه نام تیره­ای از قبیلۀ قضاعه است.

وقتی قافلۀ امام حسین(ع) به آبگاه جهینه رسید، اهالی آن جا از سفر امام آگاه شدند و تعداد زیادی از آنان، از جمله: عُقبة ابن صَلت و عباد ابن مهاجر و مُجَمّع ابن زیاد جُهَنی با امام همسفر شدند. اهالی جهینه همراه امام از مکّه به طرف کربلا حرکت کردند. در منزل «زباله»[5] که خبر شهادت مسلم را شنیدند، همه پراکنده شدند امّا این سه نفر استوار و محکم بر تصمیم خود ایستادند و به کربلا آمدند.

عُقبه صبح روز عاشورا، در تیرباران اوّلی، در حالی که آمادۀ نبرد با دشمن بود به شهادت رسید و از اوّلین سرخ­پوشان دشت کربلا شد.

عَبّاد ابن مُهاجر جُهَنی

عَبّاد فرزند مهاجر جهنی، شیرمردی55 ساله، از شجاعان عرب، نسبت به پیامبر و ائمه وفادار، از دین و قرآن خبردار و دشمن بنی امیّه بود. او از قبیلۀ جُهَنی و ساکن جُهینه؛ آبگاهی نزدیک مدینه و از قبیلۀ بنی قضاعه بود. عَبّاد در راه مدینه به مکّه در آبگاه جهینه همراه تعدادی از هم ولایتی­هایش به قافلۀ امام پیوستند. او با عُقبة ابن صَلت و مُجَمّع ابن زیاد تا روز عاشورا همراه و ملازم امام حسین(ع) بودند.

گروهی که از اهالی جُهَینه به قافلۀ امام پیوسته بودند، وقتی در منزل «زباله» خبر شهادت مسلم ابن عقیل را شنیدند از قافلۀ امام حسین(ع) جدا شدند و فقط سه نفر ذکر شده، همراه امام باقی ماندند. سرانجام عَبّاد، صبح روز عاشورا در صف مرصوص مدافعان حریم ولایت، چون کوهی استوار، آمادۀ جهاد بود که در تیرباران اوّلی با بال تیر، راهی بهشت برین شد و نامش در جرگۀ کربلاییان ثبت شد.

مُجمّع ابن زیاد جُهَنی

مُجمّع، پسر زیاد، کامل­مردی50 ساله، جنگاور و شجاع، دوستدار اهل بیت، قاری قرآن، دشمن­شناس و آگاه به مسائل دینی روزگار خود بود. او از اهالی جُهَینه؛ آبگاهی نزدیک مدینه و از تیرۀ جُهَنی از قبیلۀ بنی قضاعه بود. پدر مُجمّع از اصحاب پیامبر بود. او در راه مدینه به مکّه با عدّه­ای از هم­تباران خود با قافلۀ امام حسین(ع) همراه و همسفر شد.

مُجمّع و عَبّاد و عُقبه را باید تمثال وفاداری دانست چون اهل جُهینه در راه مکّه به کربلا، در منزل زباله با شنیدن خبر شهادت مسلم ابن عقیل از کنار امام پراکنده شدند و تنها این سه مرد بر عَهد خویش ماندند. مُجمّع صبح روز عاشورا، چون کوه در صف یاران ابا عبداللّه(ع) گوش به فرمان مقتدای خود آمادۀ جان­فشانی در راه خدا بود که در تیرباران نخست به فوز عظمای شهادت رسید و از سعادتمندان شد.

سلیمان ابن سلیمان اَزدی

سلیمان فرزند سلیمان اَزدی، کامل­مردی50 ساله، صبور و بصیر، فداکار در دین و پایدار در ایمان و دوستدار ولایت و امامت بود. او از قبیلۀ بزرگ اَزد و ساکن کوفه بود.

سلیماناز اصحاب امیرالمؤمنین، علی(ع) و از جهادگران جنگ جمل بود. در آن جنگ، در حالی که پایش تیر خورده بود، در میدان نبرد، مردانه ­جنگید تا سرانجام دشمن سر تسلیم فرود آورد و شکسته، از میدان بیرون رفت.

زمان پیوستن او به  امام حسین(ع) معلوم نیست. احتمالاً همراه سپاهیان ابن زیاد از کوفه به کربلا آمده و در روزهای هفتم یا هشتم به ابا عبداللّه(ع) پیوسته است. سلیمان صبح روز عاشورا، درحالی که آمادۀ رزم با لشکر یزید بود، در تیر باران اوّلی جام اَلست را سر کشید و به زُمرۀ عاشوراییان پیوست.

قاسم ابن حبیب اَزدی

قاسم فرزند حبیب ازدی، کامل­مردی40ساله، سوارکاری شجاع، تیراندازی چالاک، دین­مدار و قرآن­شناس، سخنور و بزرگ­منش، سوارکار و بانژاد، دوستدار آل علی(ع) و پیامبر(ص) و ساکن کوفه بود.

او در کوفه شاهد شهادت مظلومانۀ مسلم ابن عقیل و نیرنگ حاکمان جور بود. احتمالاً روزهای پنجم یا ششم به کربلا رسیده و از زمزم ولایت و امامت که سالهای پیشین در مسجد کوفه از نماز جماعتش فیض می­برد، سیراب شد.

صبح روز عاشوا، قاسم آمادۀ رزم، در صف مقدّم جبهه ایستاده بود که در تیرباران اوّلی جان خود را سپر عشق نمود و ردای سرخ شهادت را بر تن کرد و خونین­بال به سوی ملکوت پر کشید.

عَمرو(عُمَر) ابن ضُبیعه تَیمی

عمرو(عمر) فرزند ضبیعه(شیعه) تیمی، پیرمردی70ساله و جوان­بخت، از هم­تباران حبیب ابن مظاهر، اصالتاً از قبیلۀ بنی قضاعه و از اعراب قَحطانی یمن و ساکن کوفه بود. او جنگاوری دلاور و سوارکاری ماهر و از اصحاب پیامبر(ص) بود.

عمرو که همراه سپاه عمر سعد به کربلا آمده بود، در واپسین روزهای عُمر، عهد و پیمان ولایت را فراموش نکرد. از هم­نشینی دنیاپرستان به تنگ آمد و از لشکر بیداد و فریب برید و شب هفتم به امام حسین(ع) و یارانش پیوست. صبح روز عاشورا، پیشاپیش رزمندگان به میدان جهاد چشم دوخته بود که در تیرباران نخست با بال تیر، به سوی معبود شتافت. او جان را سپر حقیقت نمود و با خِضاب خون، راهی آستان حضرت دوست شد.

حبشه ابن قیس

حبشه(حبشی)، فرزند قیس، جوانمردی39 ساله و ساکن کوفه، جدّش سَلَمه از اصحاب پیامبر(ص) و پدرش قیس از یاران امام علی(ع) بود. حبشه دوستدار اهل بیت، قاری قرآن، راوی حدیث، فداکار و شیفتۀ شهادت بود. بعد از شهادت مسلم ابن عقیل و هانی، از فضای ترس و نیرنگ کوفه به تنگ آمده بود. سرانجام، شبانه شهر آشوب را به سوی بیابان کربلا ترک کرد.

روز پنجم محرّم در کربلا، خدمت امام رسید و لبیک­گویان کمر همّت بست. صبح روز عاشورا جزء سواران سمت چپ سپاه امام بود که در تیرباران عمر سعد و یارانش، در رقص تیرهای جفا، بر پیمان وفا مردانه ایستاد

. پیکرش، چِله­نشین چهل تیر شد. از جان شیرین گذشت و نامش در تذکرۀ عاشوراییان کربلا ثبت و ماندگار شد.

زید ابن مَعقِل

زید فرزند معقل[6]، از تیرۀ جُعفی و از قبیله مذحج، اصالتاً یمنی و

ساکن کوفه بود. او مردی40ساله، سرشار از قرآن، لبریز از گفتمان دین، کامل از محبّت و وفا، جان در کف اخلاص نهاد تا در رکاب امامت به زیارت حضرت دوست برود.

نام زید در تذکره­ها و منابع مختلف تاریخی بَدر، یزید و منذر نیز ثبت شده است. زمان پیوستن زید به اباعبداللّه الحسین(ع) معلوم نیست. احتمالاً همراه سپاهیان عمر سعد به کربلا آمده، سپس به امام حسین(ع) و یارانش پیوسته است.

زید صبح روز عاشورا در حالی که آمادۀ جان­فشانی در راه عدالت و آزادی بود، با لبخند رضا در تیرباران یاران شیطان، هجرت به سوی حق را آغاز نمود. او به استقبال تیرهای زهرآگین رفت. پس مورّخین نامش را در ردیف عاشوراییان بر صفحۀ سرخ و خون­رنگ تاریخ کربلا ثبت کردند.

عمّار ابن حَسّان طایی

عمّار(عامر)، پسر حسّان و نسبش به حضرت نوح(ع) می­رسد. پدرش حَسّان، از جهادگران جنگ جمل و از یاران امام علی(ع) بود. حَسّان در جنگ صفین به درجۀ شهادت نایل شد. او جوانمردی40ساله، پاک و فداکار، فرزند شهید، آگاه به دین و دنیا، دارای اخلاق نیک و عامل به دستورات دینی بود.

علاّمه شیخ محمّد­تقی شوشتری در کتاب«قاموس الرّجال» احتمال داده عمّار ابن حسّان، همان عمّار ابن ابی سلامه است چون کنیه حسّان، ابی سلامه بوده است.

زمانی که امام حسین(ع) در مکّه بود، عمّار از کوفه به مکّه آمد. آنگاه از مکّه تا کربلا همراه و هم­سفر اباعبداللّه(ع) شد. صبح روز عاشورا، عمّار پا به پای مردان خدا، بدون ترس و سلحشور در برابر لشکر کفر و نفاق سینه سپر کرد.

او که بی­تاب برای رسیدن به حضرت دوست بود، در تیرباران نخست روز دهم با پیکری گلگون از زخم پیکان به پدر شهیدش پیوست و نامش در شهادت­نامۀ انصار حسین(ع) جاودانه شد.

قَعنَب ابن عمرو تَمری

قَعنَب فرزند عمرو تمری(نمری) از اعراب عدنانی شمالی و ساکن بصره بود. او جوانی 35 ساله، امانتدار، خوش سیما، فداکار و پاکباخته، صبور و بصیر و دوستدار اهل بیت (ع) بود. او و دوستش حَجّاج ابن بدر بَصری حامل نامۀ مسعود ابن عمرو نهشلی، مبنی بر حمایت اهالی بصره از قیام امام حسین(ع) بودند.

آن دو، روز دوم محرّم همزمان با ورود امام حسین(ع)، به کربلا رسیدند و نامۀ حمایت اهل بصره را که مسعود ابن عمرو نهشلی نوشته بود به امام تقدیم و چون خطر جنگ را حتمی می­دیدند، به امام پیوستند و در کربلا ماندند.

صبح روز عاشورا قعنب و دوستش حجّاج آمادۀ پیکار در خط مقدّم جبهه، منتظر دستور امام بودند که عمر سعد و لشکریانش بر آنان تیر باریدند. آن دو رزمندۀ دلاور در همان تیرباران نخست، شربت شهادت نوشیدند و نامشان در تاریخ عاشوراییان ثبت شد.

سپاه بصره به سمت کربلا به راه افتاده بود، امّا متأسّفانه، هنوز فاصلۀ چندانی از شهر نگرفته بود که خبر شهادت امام و یارانش را دریافت کرد.

حَبّاب ابن عامر

حبّاب[7]، پسر عامر(عمرو) تیمی، بزرگ­مردی45ساله، رادمردی رشید، دلیر، بصیر، فهیم، اهل قرآن و دین، دوستدار اهل بیت(ع) و از اهالی کوفه بود. او از همراهان مسلم در کوفه بود که پس از شهادت ایشان میان قبیله­اش پنهان شد. وقتی خبر حرکت امام حسین(ع) و یارانش را به سمت کربلا شنید، مخفیانه از کوفه بیرون رفت و همزمان با ورود امام، در دوم محرّم، به کربلا رسید.

روز عاشورا وقتی لشکریان ابن سعد، به تیرباران امام و یارانش پرداختند، حبّاب با شمشیرش به صف تیراندازان یورش برد. چوبه­های تیر از سه جهت بر بدنش می­نشست و او مست از بادۀ جهاد، بی­پروا شمشیر می­زد.

سرانجام تیری بر قلبش نشست. با نگاه به گُلخند خورشید، بر خاک گرم کربلا تکیه زد و همۀ دارائیش را خاک ره دوست کرد و به بلاجویان دشت نینوا پیوست.

سالم ابن عمرو ابن عبداللّه

سالم فرزند عمرو ابن عبداللّه کَلبی، از تیرۀ بنی کلب و از طایفۀ بنی قضاعه است. سالم شیرمردی45ساله، اهل کوفه، شیعه و شیفتۀ اباعبداللّه(ع)، اهل قرآن و نماز و از همراهان مسلم ابن عقیل در کوفه بود. پس از شهادت مسلم، مأموران ابن زیاد او را دستگیر و زندانی کردند.

کُثیر ابن شهاب، مأمور ابن زیاد او را به زندان افکند، امّا سالم موفّق شد که از زندان فرار کند و میان قبیلۀ خود مخفی شود. با شنیدن خبر آمدن امام به طرف کربلا، مخفیانه و شبانه با عبور از گذرگاه­های فرعی، دوم محرّم، هم­زمان با ورود امام(ع) به کربلا رسید.

صبح روز عاشورا سالم گوش به فرمان امام، آمادۀ جهاد بود که تیرباران عمر سعد و لشکریانش آغاز شد. در بارش باران تیر، روح بلند سالم با اصابت چندین پیکان به سر و سینه و گلویش از صراط سخت دنیا به سلامتی گذشت و در بهشت برین ساکن شد.

زُهیر ابن بِشر خَثعَمی

زهیر فرزند بِشر(بشیر، بُشر) خثعمی، تیره­ای از قبیلۀ قَحطان، اصالتاً اهل یمن و ساکن کوفه بود. او رادمردی 48ساله، آگاه به زمان و قرآن، جنگاور و فداکار، پیرو ولایت و امامت، دوستدار اهل بیت پیامبر(ص) و از بنی اُمیّه بیزار بود.

زهیر وقتی خبر حرکت امام حسین(ع) را به طرف کربلا شنید، مخفیانه از کوفه بیرون آمد. از کوره­راه­ها و گذرگاه­های سخت عبور کرد تا در دام مأموران عبیداللّه ابن زیاد اسیر نشود. او تنها و با توکّل و تکیه بر خدای بزرگ از دست مأموران به سلامت رست و در منزل «عذیب الهجانات»[8] یا «بطن عقبه» به کاروان امام حسین(ع) پیوست.

سوار کوفه، از قلمرو فریب و فتنه گذشت و در کنار زمزم ولایت جرعه­نوش حقیقت شد. صبح روز عاشورا برای مُلحق شدن به حق، سَر از پا نمی­شناخت. او زره­پوش و شمشیر به دست، در صف مقدّم جبهۀ حق آمادۀ جنگِ برای خدا بود که باران تیر کینه آغاز شد و زره و سپر او کارگر نشد.

تیرهای تشنه با رسیدن به سر و سینه و گلویِ زهیر، از تاختن ایستادند و از شرابِ خونِ گُلِ سرخ سیراب شدند، سپس هم­نوای پیکر گلگونش، مست و آرام بر زمین زانو می­زدند. لحظاتی بعد، روح بلند زهیر، آرام و مطمئن به سوی خدا بازگشت و نامش در گردان عاشوراییان ماندگار شد.

نُعیم ابن عجلان انصاری خزرحی

نعیم، فرزند عَجلان انصاری از قبیلۀ خزرج، اصالتاً اهل مدینه امّا ساکن کوفه بود. نعیم شاعری سخنور، رزمنده­ای فداکار، دوستدار ولایت و امامت، ریش­سفیدی70ساله و جهادگری فداکار بود. او در دوران نوجوانی پیامبر را درک کرد و سالهای سخت حکومت امام علی(ع) همراه دو برادر خود: نَضر و نُعمان، یاور آن بزرگوار در نبرد جمل و صفین و نهروان بودند.

نعیم را «لِسان الاَنصار» و «شاعر الاَنصار» می­نامیدند چون شاعر، سخنران و سخندان بود. برادر بزرگ نعیم، نُعمان بعد از شهادت حضرت حمزه در جنگ اُحد، با همسر حمزه، خوله دختر قیس ازدواج کرد. نعیم از یاران امام علی(ع) در کوفه بود.

در زمان خلافت آن بزرگوار، به خاطر لیاقت و شایستگی، به فرمانداری عُمّان و بحرین برگزیده شد. او و برادرانش، نعمان و نضر ابن عجلان، از شاعران، دانایان و شجاعان عرب بودند. آن سه برادر بعد از شهادت امام علی(ع) حامی و یاور امام حسن مجتبی(ع) بودند.

در زمان ولایت امام مجتبی(ع)، نعمان و نضر دارفانی را وداع گفتند و نعیم تنها ماند. وقتی نعیم در کوفه، خبر حرکت امام حسین(ع) را شنید، اسب، شمشیر، زره و سپر را آماده کرد. آن گاه، شبانه و مخفیانه از کوفه بیرون رفت و قبل از رسیدن امام به کربلا، در منزل «بطن عقبه» یا «عذیب الهجانات» به آن بزرگوار پیوست.

صبح روز عاشورا نعیم ابن عجلان انصاری پیر پاکزاد، مردانه در برابر لشکر ستم ایستاد. او در تیرباران نخستین، گلگون­تن و خونین­بدن، زیبا و آراسته به سوی عرش پر کشید و نامش در تاریخ خونین کربلاییان ثبت و تا ابد «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» شد.

سیف ابن مالک عبدی بصری

سیف فرزند مالک(عبداللّه)[9]عبدی بصری، کامل­مردی50ساله از قبیلۀ عبدی و اهل بصره بود. سیف سوارکاری بی­نظیر، دیندار و دانشمند، شاعر و دوستدار اهل بیت(ع) بود. او در خانۀ ماریه، دختر سعد(منقذ) عبدی که پایگاه شیعیان بصره بود، رفت و آمد داشت.

در بصره تصمیم گرفت همراه دوستش یزید ابن ثُبیط به یاری امام بشتابد. آنان حرکت کردند و در منزل «اَبطَح»[10] نزدیک مکّه به امام پیوستند. صبح روز عاشورا، سیف که لبریز از ارشادات ولایت و امامت شده بود، زره پوشید و شمشیرش را از غلاف درآورد و در صف مقدّم گوش به فرمان امام بود.

وقتی تیرباران عمر سعد و یارانش، باریدن گرفت، سیف تیزتر از شمشیر و بی­هراس از ضربت تیرها، مقاوم ایستاد و پیش تاخت. هر گام تیری بود و جوشش جوی خونی. ساعتی بعد از تیرباران لشکر یزید، سیف در کنار پنجاه رزمندۀ دیگر بر خاک کربلا افتاده بود و روح پاکش بال به بال شهیدان به سوی بهشت برین در پرواز بود.

خُزیمه کوفی

خُزیمه  کوفی، مردی40ساله، دارای منطق و نُطق، از سران و بزرگان سپاهیان عمر سعد و اهل کوفه امّا نَسَب و قبیله­اش مشخّص نشده و فقط در کتاب «یَنابیعُ المَودّه» قُندوزی، صفحۀ394به وی اشاره شده است.

غروب سوم محرّم، عمر سعد از عروة ابن قیس احمسی خواست تا نزد امام حسین(ع) برود و علّت آمدن ایشان را به کربلا جویا شود امّا چون او شرمندۀ نامه­ای بود که با آن امام را به کوفه دعوت کرده بود، عذرخواهی کرد.

بعد از آن کُثیر ابن عبداللّه شعبی که مردی بی­رحم و بی­حیا بود، داوطلب آن کار شد. او تصمیم داشت با ملاقات امام، ایشان را بکشد و کار را یکسره کند امّا وقتی نزدیک خیمه امام شد، ابو ثمامۀ صیداوی او را شناخت و امام را از قصد او آگاه کرد. کثیر نپذیرفت که بدون سلاح به خدمت امام برسد، پس ابوثمامه مانع ملاقاتش با امام شد. سرانجام او خشمگین و ناسزاگویان به لشکرگاه عمر سعد بازگشت.

بعد از آن، عمر سعد خزیمه را فراخواند و به دیدار امام فرستاد. خزیمه که نور ایمان در دلش روشن بود، با ملاقات امام، آتش ایمانش شعله­ور شد. با آگاهی­بخشی امام، خزیمه دیگر حاضر نشد نزد عمر سعد بازگردد. بدین صورت، او از غروب سوم محرّم در کربلا به امام پیوست و رستگار شد.

صبح روز عاشورا، عمر سعد سفیر خود را می­دید که رَجَزخوان و با زمزمۀ قرآن در صف حسینیان ایستاده. پس دستور به سنگسارش داد. در آن صبح صادق، روح بلند خزیمه در فرود تیر و سنگ فراز آمد و سبکبار به ملکوت پر کشید و نامش در تاریخ عاشوراییان جاودانه شد.

اُمیّة ابن سعد طایی

امیّه فرزند سعد طایی معروف به ابوصمصام، حدود60 سال از خداوند عمر گرفته بود. اصالتاً اهل یمن امّا در کوفه زندگی می­کرد. او از یاران امیرالمؤمنین، علی(ع) و از مجاهدان جنگهای جمل و صفین و نهروان، اهل دین و قرآن، شجاع و فداکار و دوستدار اهل بیت(ع) بود.

امیّه پنجم محرّم خبر ورود کاروان امام حسین(ع) به کربلا را شنید. همان روز برخاست و برای رفتن به کربلا عزم خود را جَزم کرد. از خانواده خداحافظی و اسب خود را به سوی کربلا هی کرد. امیّه هشتم محرّم خود را به کربلا رساند. او از یاران امام علی(ع) بود. امام حسین(ع) و حضرت عبّاس(ع) او را می­شناختند.

روز تاسوعا امیّه عدۀ زیادی از کوفیان را که در لشکر عمر سعد بودند، هدایت نمود امّا آنان گوش شنوا نداشتند. ابوصمصام صبح روز عاشورا آمادۀ جنگ در خطّ مقدّم جبهه ایستاده بود که تیرباران لشکر عمر سعد آغاز شد.

پس از جان و دل به دفاع پرداخت. مانند آتش به جان دشمن افتاد و در راه حق جان و دل باخت. پیکر پیر رشیدش با بارش تیر، چشمه­سار خون شد. خون می­جوشید و ابوصمصام در خروش بود. با فرو ریختن خون، اندک اندک بدن او به سردی گرایید و نامش در تاریخ سرخ کربلا پُر رنگ ماند.

قارب ابن عبداللّه دُئِلی(دیلمی)

قارب، فرزند عبداللّه ابن اُرَیقِط دئلی یا دیلمی، شیرمردی40ساله، دیندار و شجاع، صادق و صبور در مشکلات، دوستدار و همراه اهل بیت(ع) بود. پدرش عبداللّه، هنگام هجرت پیامبر از مکّه به مدینه، راه­بلد و راهنمای آن بزرگوار و مادرش فُکیهه، کنیز امام حسین(ع) و در خدمت همسرش رُباب بود.

فکیهه به همسری عبداللّه در آمد و حاصل ازدواج آنان قارب بود. به همین خاطر، قارب را نیز غلام امام حسین(ع) می­گفتند. او از مدینه تا مکّه و از مکّه تا کربلا با مادرش، همسفر امام حسین(ع) بود. صبح روز عاشورا، ابر سیاهی بر میدان کربلا خیمه زد تا پیکان­های مرگ، بهشتیان را تا بهشت بدرقه کنند.

قارب تیرخورده و زخمی در گوشه­ای از میدان افتاده بود. مادرش سر فرزند را به دامن گرفت و ­گفت: «فرزندم تو همنشین پیامبر در بهشت هستی». بعد از آن امام آمد و بوسه­ای بر پیشانی او نشاند و قارب قهرمان، برای همیشه دست از زندگی شست و به عاشوراییان پیوست.

اَدهَم ابن اُمیّه عبدی بَصری

اَدهم فرزند ابوعبداللّه(امیّه)، کامل­مردی45ساله، متدّین و فقیه، دین­شناس و قرآن­خوان، سخنور و فسیح، دوستدار خاندان امامت و ولایت و اهل بصره بود. او از پدرش امیّه درس بسیار آموخته بود. در انجمن انقلابیون بصره که در منزل ماریه، دختر مَنقَذ برگزار می­شد، شرکت می­کرد.

امام محمّد باقر(ع) او را از شیعیان مخلص بصره و از شرکت­کنندگان در انجمن اسلامی که ماریه تشکیل می­داد، معرّفی کرده است. او علی­رغم بسته بودن راه­ها با شور و عشق تمام، همراه یزید ابن ثبیط در منزل«اَبطَح» نزدیک مکّه، در هشتم ذی­الحجّه به کاروان اباعبداللّه(ع) پیوست. از آنجا تا کربلا همراه و هم­رکاب امام(ع) به کربلا آمد و تا زمان شهادت، سی و دو روز از محضر ولایت و امامت بهره­مند شد.

در کربلا، کنار رزمندگان بصره­ای خیمه آراست. صبح روز عاشورا، چون شیر در خطّ مقدّم، سینه سپر کرد. وقتی اوّلین تیرباران با پرتاب تیر عمر ابن سعد به سوی یاران امام شروع شد، سواران بَصری تا آخرین نفس مقاوم و استوار ایستادند. یک ساعت بعد، خونهای پاک و سرخشان در کام خاک تشنۀ کربلا فرو نشست و اجسامشان سرد و از حرکت ایستاد و فرشتگان هم­صدا با امام شهیدان، به دشت خون سلام دادند.

مسلم ابن کُثیر(اَعرَج)

مسلم[11]، فرزند کُثیر صدفی اَزدی، پیرمردی70ساله از طایفۀ اَزد، اصالتاً یمنی و ساکن کوفه بود. کثیر از اصحاب پیامبر(ص) بود و مسلم از تابعین.

گویا در کودکی و نوجوانی پیامبر را نیز درک کرده بود. او شیرمردی جهاندیده، جنگ­آزموده، دین­شناس و قرآن­خوان، و از دوران جوانی اِرادتش را به خاندان ولایت و امامت ثابت کرده بود.

در جنگ جمل با تیر عمرو ابن ضُبه تمیمی از ناحیۀ پا آسیب دید و لَنگ شد. از آن زمان به بعد او را اَعرَج(لنگ) می­گفتند. مسلم 35 سال با افتخار لقب اَعرَج را پذیرفت تا ثابت کند که چون مردان حق بر سر پیمان استوار است.

او از کسانی بود که در منزل سلیمان صُرد خُزاعی برای امام حسین­(ع) نامه نوشت و از او خواست که به کوفه بیاید. وقتی نماینده امام، مسلم ابن عقیل به کوفه رفت، از همراهان و یاری­کنندگان او بود.

وقتی خبر حرکت امام از مکّه به طرف کربلا را شنید، با طراوت و شادابی یک جوان خود را آماده کرد و به استقبال فرزند پیامبر رفت. او نرسیده به کربلا به امام پیوست و همراه وی گردید.

صبح روز عاشورا گوش به فرمان امام، در صف مقدّم لشکر حق ایستاد. در یک دستش سپر و دست دیگرش شمشیر و در سرش شور نبرد در راه خدا بود که تیر باران لشکر عمر سعد فضا را آشفته کرد. در حالی که هفتاد زخم بر قامت هفتاد ساله­اش نشسته بود، سرو تناور از پا افتاد و نامش بر صفحۀ سرخ تاریخ کربلا برجسته ماند.

بَکر ابن حَیِّ تیمی[12]

بکر پسر حیّ ابن تیم اللّه تیمی، کامل­مردی تقریبا54ً ساله از قبیلۀ بنی تیم، یکی از قبایل ساکن کوفه بود. بکر جوانمردی آگاه به قرآن و زمان، شجاع و سخنور بود. روز سوم محرّم همراه لشکریان ابن سعد به کربلا رفت. با این که از افراد سرشناس نبود، زمانی که در کربلا بود، وجدان بیدار، او را به قضاوت عادلانه وادار کرد.

بکر برای این که شک و شبهه زندگی او را به تباهی نکشاند، روز عاشورا تصمیم نهایی را گرفت. او از لشکر یزید برید و به امام حسین(ع) و یارانش پیوست. به احتمال زیاد در تیرباران صبح روز عاشورا به شهادت رسیده چون رَجَزی از او باقی نمانده است.

این احتمال نیز وجود دارد که در نبرد تن به تن بعد از اوّلین تیرباران قبل از ظهر عاشورا به شهادت رسیده باشد. هر چه باشد او یکی از حماسه­آفرینان تاریخ عاشوراست که ردای سرخ شهادت را بر تن نمود و رستگار شد.

سالم غلام عامر ابن مسلم عبدی

سالم، غلام عامر(عمر) ابن مسلم عبدی،37ساله، تبار و نژادش معلوم نیست. اهل بصره و به احتمال زیاد از قبیلۀ عبدی یا سعدی است، چون  قبایل عبدی و سعدی دو تیره از عبدالقیس و عدنانی هستند. سالم همراه مولایش عامر ابن مسلم با یزید ابن ثبیط و فرزندانش از بصره راهی کربلا شدند.

آنان در منزل «اَبطح» به امام حسین(ع) پیوستند سپس همراه ایشان به کربلا رفتند. سالم در حالی که بنده بود، بسیار پرهیزکار، اهل دین و دیانت، سخنور و شجاع و دوستدار خاندان عصمت و طهارت بود.

صبح روز عاشورا، در حالی که آمادۀ رزم و گوش به فرمان امام بود، تیرها از هر سو به سوی او و همرزمانش به پرواز در آمدند. آنها به دستور امام به دفاع پرداختند. اندکی بعد، در برگ­ریزان عاشورا، چهل پیکان بر تن سالم نشست و چهل چشمۀ خون جوشید.

سالم به هر سو حرکت می­کرد، چندین تیر به استقبالش می­آمد. زمانی که دیگر توان حرکت نداشت، بر زمین نشست و روح بلندش با چهل بال به سوی بهشت به پرواز در آمد و نامش در طومار آزادگان کربلایی نوشته شد.

نَصر ابن ابی نیزر

نصر، پسر نیزر، مردی45ساله، اهل حبشه(کشور اتیوپی کنونی) و از نوادگان نجاشی پادشاه حبشه بود. نیزر زمان پیامبر به مدینه آمد و مسلمان شد. پسر او، نصر مردی شجاع و فداکار و دارای دانش و بینش اسلامی و دوستدار اهل بیت(ع) بود. او در مدینه از دوستداران امام علی(ع)، حضرت فاطمه(س)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بود.

 او به وصیّت پدرش، هیچ وقت از چشمه­سار ولایت دور نشد. از مدینه تا کربلا همراه و در خدمت امام زمان خود بود. صبح روز عاشورا، سوار بر اسب از پیش­قراولان لشکر اسلام بود. به دستور عمر سعد، عده­ای مأمور شدند و اسبش را پی کردند.

نصر مردانه در میدان جنگید و در تیرباران صبح عاشورایِ شب­پرستان، خونین­تن جان به جان­آفرین تسلیم کرد. بعد از آن شیرمرد حَبَشیِ مقیم مدینه، مهاجر الی اللّه گشت و برای همیشه ساکن کربلا و خاکش زیارتگاه عاشقان حقیقت شد.

حُلاس ابن عَمرو اَزدی راسبی

حُلاس(جُلاس)، فرزند عمرو[13]، شیرمردی55ساله، منسوب به تیرۀ راسب ابن مالک شنوده­ایِ اَزدی بود که در کوفه زندگی می­کرد. او جوانمردی مدیر و مدّبر، از فرماندهان و جنگجویان نظامی امام علی­(ع) در جنگ صفین و در زمان حکومت آن بزرگوار، هم­چنین از افسران و پاسبانان کوفه بود. در شب هشتم محرّم ، همراه برادرش نعمان به اباعبداللّه(ع) پیوست.

در نخستین حملۀ سپاهیان عمر سعد در روز عاشورا، شمشیر را از غلاف کشید و شجاعانه جنگید امّا بارش تیر امانش نداد، او و برادرش نعمان در میان چوبه­های تیر، بر زمین افتادند و خاک تشنۀ کربلا از خونشان سیراب و نامشان در گروه سرخپوشانِ سبز کربلا ماندگار شد.

نُعمان ابن عمرو اَزدی راسبی

نعمان فرزند عمرو، شیرمردی50 ساله از تیرۀ راسب ابن مالک شنوده­ای، از قبیلۀ اَزد و ساکن کوفه بود. او سوارکاری شجاع، صبور و پایدار در دین و ایمان و دوستدار اهل بیت(ع) و از یاران امام علی(ع) در جنگ صفین بود. نعمان و برادرش حُلاس که از جهادگران جنگ صفین بودند، همراه لشکر عمر سعد از کوفه به کربلا آمدند.

شب هشتم محرّم، وقتی گفتگوی امام حسین(ع) و عمر سعد بی­نتیجه ماند و احتمال جنگ حتمی شد، نعمان و برادرش حلاس به امام حسین(ع) پیوستند. نعمان، صبح روز عاشورا در نخستین حملۀ سپاهیان عمر سعد، همراه برادرش به شهادت رسید و نامش در زمرۀ عاشوراییان در تاریخ سرخ کربلا، خون­رنگ باقی ماند.

مسعود ابن حَجّاج تیمی

مسعود فرزند حجّاج تیمی، مردی50 ساله از قبیلۀ تیم و ساکن کوفه، رزمنده­ای باتجربه و میدان­دیده، شجاع و جسور، بصیر در دین و قرآن، دوستدار اهل بیت(ع)، شجاعت او در جنگها زبانزد مردم بود. در جنگ صفین، یکی از مجاهدان لشکر امام علی(ع) بود. در شهر کوفه به شیعۀ امیرمؤمنان معروف و به قهرمان نبردها مشهور بود.

او همراه سپاه عمرسعد به کربلا آمد و شب هشتم محرّم همراه پسرش عبدالرّحمن به امام حسین(ع) پیوست. مسعود و پسرش دو روز از سرچشمۀ زلال ولایت و امامت، بندگی را به گوش جان نوشیدند و با طلوع صبح عاشورا، در حملۀ نخستین گلپوش از خون و تیر کین، راهی بهشت و برای همیشه کربلایی شدند و در کربلا ماندند.

عبدالرّحمن ابن مسعود تیمی

عبدالرّحمن، پسر مسعود ابن حجّاج تیمی، نوجوانی20ساله، رشید و دلیر، شجاع و فداکار و دوستدار اهل بیت(ع) بود. او همراه پدرش، مسعود با لشکر عمر سعد از کوفه به کربلا آمد. در شب هشتم محرّم همراه پدرش به ابا عبداللّه(ع) پیوست.

صبح روز عاشورا در حالی که در صف مقدّم جنگ آمادۀ جهاد بود، در حملۀ نخستین لشکر عمر سعد همراه پدرش، پس از خلق حماسه­ای شکوهمند، شربت شهادت نوشید و به خیل عاشوراییان سرخپوش پیوست.

جُندب ابن حُجیرکِندی

جندب فرزند حجیر(مُجیر، حجر)، پیرمردی70ساله، عابد و زاهد، صبور و بصیر، اهل قرآن و جهاد، یار پیامبر، از اعراب قحطانی، اصالتاً یمنی و ساکن کوفه بود. در زمان حکومت عثمان به دلیل مخالفت از کوفه به شام تبعید شد. او از شیعیان مخلص امام علی(ع)، فرماندۀ نیروهای قبایل کِنده و اَزد در جنگ صفین بود.

جُندب و پسرش حُجیر به صرت مخفیانه از کوفه خارج شدند. روز پانزدهم ذی­الحجّه در منزل حاجز قبل از رسیدن حُر و سپاهش به امام حسین(ع) پیوستند. آن پدر و پسر پروانه­وار گرد شمع وجود امام چرخیدند تا به کربلا رسیدند.

در کربلا هشت شبانه روز دور کعبۀ آرزو به طواف مشغول بودند و به فرجام رسیدند. سرانجام صبح روز عاشورا در تیرباران اوّلی در شبنم خون، با لبخند رضا و مرگ سرخ آسمانی شدند.

حُجیر ابن جُندب ابن حُجیر

حُجیر پسر جُندب ابن حجیر(حجر) کندی،24ساله، با ادب و با وقار، دوستدار اهل بیت، علاقه­مند به دین و قرآن، رزمنده­ای دلاور که شیفتۀ اهل بیت(ع) بود.

اصل و نسب حُجیر یمنی، از قبیلۀ کِنده و ساکن کوفه بود. روز سه شنبه پانزدهم ذی­الحجّه در منزل «حاجر» همراه پدرش به ابا عبداللّه(ع) پیوست و با آن بزرگوار تا کربلا همسفر و هم رکاب شدند.

صبح روز عاشورا، حُجیر آمادۀ جهاد و سیراب از مناجات شبانه و در طرف دیگر پدری پیر با طراوت جوانی، چشم در چشم پسر داشت. در حملۀ نخستین عمر سعد و لشکریانش، بر صف دشمن حمله­ور شدند و در بارش تیر، جان باختند و روحشان بال به بال نسیم به سوی ملکوت به پرواز در آمد و نامشان در تاریخ کربلا جاودانه شد.

زُهیر ابن سُلیم اَزدی

زُهیر فرزند سُلیم اَزدی، ساکن کوفه، برادر مُخنف ابن سُلیم، یار فداکار امام علی(ع) بود. زُهیر شجاع و تیرانداز، جنگاور و فداکار، قهرمان نبرد قادسیه، پیرمردی70ساله­ که هم­نبرد جوانان بود. زُهیر را در کوفه به جنگ قادسیه می­شناختند. در آن جنگ یکی از سرداران ایرانی به نام «نخارجان یا نخیرخان» به میدان آمد و حریف می­طلبید، زُهیر او را به خاک مرگ نشاند.

او هم­چنین از دوستان امام علی­(ع) و از جنگاوران شجاع نبرد صفین بود. زهیر همراه پسرش، عبداللّه که فرماندۀ بخشی از سپاه عمر سعد بود به کربلا آمد. شب عاشورا وقتی دریافت که جنگ بین لشکر عمر سعد و امام حسین(ع) حتمی است، هر چه پسرش، عبداللّه را هشدار و انذار داد، ثمری نداشت. تطمیع پسر زیاد کارگر افتاد و عبداللّه سخن حقّ پدر را نادیده گرفت.

زهیر شب عاشورا به موکب اباعبداللّه پیوست. صبح روز عاشورا سرمست شراب عاشقانۀ شب عاشورا، در هفتاد سالگی با نشاط جوانی، آمادۀ رزم بود. او با تیغ افراخته می­جنگید. چند تیر به بازوان و شکمش اصابت کرد. آن گاه شیطان عبداللّه را وسوسه کرد. تیری را در کمان گذاشت و سرِ آیین پدرکشی را بعد از فرزندکشی باز کرد.

تیر عبداللّه زوزه­کشان آمد و بر سینۀ زهیر نشست. زهیر پیر، هدیۀ فرزند را به جان خرید و خندان بر خاک و خون افتاد. عبداللّه حسرت­نوش جفا و زهیر گلپوش وفا بر بال فرشتگان، راهی دیار باقی شد.

حَرث ابن اِمرء اَلقیس کِندی

حرث(حارث) فرزند اِمرء اَلقیس کندی، مردی50 ساله، دلاوری عابد، جنگاوری شاهد، سوارکاری فداکار، شمشیرزنی چالاک، شیفتۀ اهل بیت پیامبر(ص)، از قبیلۀ کنده و ساکن کوفه بود.

حارث همراه سپاه عمر سعد به کربلا آمد. در آنجا، از نزدیک سخنان امام حسین(ع) را شنید، گستاخی، بی­ادبی و بی­رحمی پسر سعد و لشکریانش را نیز مشاهده کرد. پس حقیقت را دریافت.

حارث فهمید که محاصرۀ سپاه امام به منزلۀ جنگ با ایشان است. شب عاشورا، درون حارث جنگی سخت بین وجدان بیدار و نفس اماره­اش آتشی افروخته بود که با اذان صبح به پیروزی وجدان انجامید.

او صبح روز عاشورا، از لشکر عمر سعد گسست و به اباعبداللّه(ع) پیوست. در تیرباران نخست آن روز، اسبش پی شد. پس پیاده رجز می­خواند و می­جنگید. حارث در زمان حکومت امام علی(ع)، در کوفه دیده بود زمانی که خشک­سالی جان مردم را خشکیده بود، امام حسین(ع) سر و پای برهنه، دعای باران خواند و بلافاصله قطره­های رحمت بر زمین تفدیدۀ کوفه باریدن گرفت.

پس در باران تیر، خون بر چهره­اش دوید و دقایقی بعد، در آغوش پشته­ای از تیر، بر زمین کربلا به آرامش رسید و نامش در گُردان شهدای کربلا ماندگار شد.

عامر ابن مسلم عبدی

عامر فرزند مسلم عبدی(سعدی)، از طایفۀ عبدی یا سعدی- هر دو از تیره­های عبدُ اَلقیس و عدنانی هستند- پدر عامر، مسلم از شهدای جنگ صفین است. عامر مردی50 ساله، فرزند شهید و شیفتۀ اهل بیت(ع)، دین­شناس و آگاه به زمانه و اهل بصره بود. وی از شیعیانی بود که در انجمن اسلامی منزل ماریه در بصره شرکت داشت.

عامر همراه غلامش سالم و یزید ابن ثبیط و دو پسر یزید، در روز هشتم ذی­الحجّه در منزل «ابطح»، بین مکّه و منا به امام حسین(ع) پیوست. آنان به دریای بی­کران امامت و ولایت پیوستند و همسفر با امام زمان خود به کربلا رفتند. صبح روز عاشورا، در حملۀ اوّلی و تیرباران لشکریان عمر سعد، عامر آسمانی شد و به پدر شهیدش پیوست و نامش برای همیشه در تاریخ خونین کربلا نقش بست.

سالم ،غلام عامر ابن مسلم

تبار و نژادش معلوم نیست. از اهالی بصره، جوانمردی40ساله، شجاع و ورزیده، اهل عبادت و ساده­زیست و دوستدار اهل بیت(ع) بود. او همراه مولای خود، عامر ابن مسلم عبدی و یزید ابن ثبیط و فرزندانش از بصره حرکت کردند و در روز سه­شنبه، هشتم ذی­الحجّه، در منزل ابطح، بین مکّه و منا به امام پیوستند و همراه کاروان آن بزرگوار، به کربلا رفتند. سرانجام، صبح روز عاشورا در نخستین حملۀ لشکر ابن سعد، شانه به شانۀ مولایش، عامر ابن مسلم، در باران تیر، غرقاب خون شد و روحش آزاد و رها به سوی بهشت برین به پرواز در آمد و جسمش در بستر خونین خاک کربلا آرام گرفت.

زاهر ابن عمرو کِندی

زاهر(زاهد)، فرزند عمرو، پیری70ساله امّا جوانمرد، از کهن­مردان قبیلۀ کِنده و ساکن کوفه بود. در موسم حج در مکّه به اباعبداللّه(ع) پیوست و هم­رکاب آن بزرگوار به کربلا رفت. زاهر بزرگ­مردی پاک و فداکار، رزمنده­ای دلیر، آگاه به دین و دنیا و از دوستداران اهل بیت(ع) بود.

او همرزم عمرو ابن حَمق خُزاعی، مجاهد جنگهای خیبر و جمل و صفین و نهروان، از اصحاب الشّجره و صلح حدیبیّه و از یاران امیرالمؤمنین، علی(ع) بود. برخی منابع نامش را زاهر ابن عمرو یا اَسوَد اَسلَمی نیز نوشته­اند. او در «بیعت شجره»[14] و جنگ خیبر حضور داشته و فرزندش، بَخراه از زبان او، از رسول خدا نقل روایت کرده است.

زاهد در زندگی زبانش به منقبت و ستایش امیرالمؤمنین، علی(ع) باز بود و خیانت و جنایت بنی امیّه را افشا می­نمود. معاویه فرمان دستگیری او و حُجر ابن عُدَی را صادر کرد. زاهد با عمرو ابن حَمق به موصل گریختند. در راه عمرو ابن حمق، رازی از دوران پیامبر(ص) را برای زاهر(زاهد) آشکار ساخت!

ابن حَمق گفت: «پس از جنگ حدیبیّه پای سخن پیامبر نشستم و به نشان بیعت دستش را فشردم. پیامبر به من فرمود: «در آخرین روزهای زندگیت کسی با تو همسفر خواهد شد که یاور فرزندم حسین می­شود. ای زاهر من با پیامبر و علی(ع) همنشین بوده­ام. هم عدالت علی(ع) را در کوفه دیده­ام، هم نیرنگ معاویه را در شام و هم بیداد عثمان را در مدینه.

هر چه توان داشتم به پای حکومت علی(ع) ریختم. این موی سیاه من محصول دعای پیامبر در حقّ من است. ایشان از خدا خواست که من تا آخر عمر مانند جوانان مویم سیاه بماند. من بسیار عمر کرده­ام و حس می­کنم به پایان زندگی رسیده­ام»!

این گفتگوی زاهد و عمرو کنار کوهی نزدیک شهر موصل بود. در آن هنگام، صدای سواران و شیهۀ اسبان را شنیدند. هر دو به غاری در کوه پناه بردند. سواران در حال نزدیک شدن بودند. عمرو بر شانۀ زاهد زد و گفت: «برخیز و در گوشه­ای پنهان شو. اینها به جستجوی من آمده­اند، مرا می­یابند و سر از بدنم جدا می­کنند.

در اسلام، من نخستین کسی خواهم بود که سرش بر نیزه می­شود. وقتی سواران سرم را با خودشان بردند از مخفی­گاه بیرون بیا. بدنم را کفن کن و به خاک بسپار. زاهد برو. تو باید زنده بمانی تا در کربلا حضور داشته باشی»!

سواران نزدیک شدند. زاهد پیشانی عمرو را بوسید و به گوشۀ دیگری از غار رفت و به تماشا نشست. سواران دَم غار رسیدند. آنان غار را محاصره کردند. چهار نفر وارد شدند. مأموران حکومت معاویه، عمرو ابن حمق، یار پیامبر را گرفتند و با خنجر سر از بدنش جدا کردند و با خود بردند.

سپس زاهد از مخفی­گاه بیرون آمد و بدن عمرو را کفن و دفن کرد و راهی بیابان شد. زاهد، ده سال بعد از آن ماجرای خونین زنده بود. وقتی فهمید امام حسین(ع) به مکّه آمده، او هم راهی مکّه شد و به امام پیوست. زاهد و امام یکدیگر را در آغوش گرفتند. امام در گوش او فرمود: «لحظۀ موعود نزدیک است»!

امام حسین(ع) بعد از چهار ماه و ده روز درنگ در مکّه، هشتم ذی­الحجّه، همراه یارانش راهی کربلا شدند. زاهد سالخورده به چابکی جوانان و به شادی کودکان، در تاسوعا و عاشورای سال61 هجری در خدمت امامت و  به اطاعت خدا مشغول بود.

صبح روز عاشورا در تیرباران نخستین زاهر شمشیر به دست، به دشمن حمله­ور شد. چندین چوبۀ تیر به استقبالش آمد تا گل سرخ دیرین محمّدی را، سرخرو و شاداب تا گلستان بهشت همراهی کنند. بدین سان زاهر به خیل شهیدان عاشورا پیوست و جسم و نام و یادش در کربلا جاودانه ماند.

عمّار ابن ابی سلامه دالانی

عمّار فرزند ابی سلامه همدانی دالانی، کامل­مردی56 ساله و ساکن کوفه بود. بنی­دالان شاخه­ای از همدانیان هستند. عمّار در کودکی مَحضر پیامبر را درک کرده بود. او از اصحاب امام علی(ع) و مجاهد جنگهای جمل و صفین و نهروان بود.

در جنگ جمل، در منزل «ذی قار»[15] با امام علی(ع) گفتگویی داشت که نشانۀ ایمان عمیق اوست. وقتی برای رفتن به جنگ صفین همراه امام علی(ع) از خاک کربلا می­گذشت، امام در آنجا ایستاد و آن خاک را به اشک و بوسه مزیّن کرد و فرمود: «عمّار! زمانی که فرزندم حسین در محاصرۀ شمشیرهاست، چه خواهی کرد»؟ عمّار جواب داد: «جان را سپر بلا خواهم کرد و خون ناچیزم را هدیه خواهم کرد»!

او رزمنده­ای سوارکار و فداکار، بصیر و صبور، دوستدار اهل و بیت و از یاوران امام مجتبی(ع) بود. زمانی که کوفیان پیمان­شکنی کردند و بدن مسلم و هانی را بی­سر در کوچه­ها می­کشیدند، تصمیم گرفت عبیداللّه ابن زیاد را در لشکرگاه «نُخیله» بکشد که نقشه­اش شکست خورد و در کوفه مخفی شد.

سرانجام، وقتی فهمید امام حسین(ع) به طرف کربلا می­رود، از مخفی­گاه بیرون آمد و با خانواده وداع کرد. بستگانش اسب و آلات جنگی­اش را بیرون کوفه فراهم کردند. شبانه به سوی کربلا حرکت کرد و غروب روز دوم محرّم، پس از ورود اباعبداللّه به کربلا به آن بزرگوار پیوست.

عمّار صبح روز عاشورا در صف مقدّم میدان آمادۀ جهاد بود که در تیرباران نخستین با چوبه­های تیری که بر سینه و دستهایش نشست، بر خاک گرم کربلا تکیه زد و برای همیشه کربلایی و همنشین عاشوراییان شد.



- [1] حَضرَ موت یکی از مناطق تاریخی جنوب شبه جزیرۀ عربستان است. اهالی حضر موت را حَضرَمی، می­نامند به قولی ریشۀ نام حَضرَ موت از حضر(حضور داشتن) و موت(مرگ) است، یعنی جایی که مرگ در آن حضور دارد. به قول دیگر، حضر موت را به «حضر موت بن یقطن بن عامر ابن شالخ» نسبت می‌دهد. نخستین پادشاهی که بر حضر موت حکمران بوده ‌است«صدقی ایل» نامیده می‌شد. ایشان حکمران حضر موت و دولت معین، بوده ‌است. این پادشاه ۱۰۲۰ سال پیش از میلاد، بر این منطقه حاکم بوده‌است.

[2]- منزل بیست و پنجم از منازل بیست و شش­گانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست. در این محل قصری وجود داشت که مالک آن مقاتل ابن حسّان بود. به این خاطر، به منزل قصر بنی مقاتل معروف شد. وقتی کاروان امام به آن منزل رسید خیمۀ باشکوه عبیداللّه ابن حُر جُعفی در آنجا برپا بود. او در جنگ صفین به خونخواهی عثمان در لشکر معاویه بود. وقتی در کوفه لشکرها برای جنگ با امام حسین(ع) آماده می­شدند، از آنجا بیرون رفت تا در کشتن امام، شریک نباشد. امام از او کمک و یاری خواست، امّا او فقط اسب و شمشیرش را در اختیار امام قرار داد. امام آنها را نپذیرفت. عبیداللّه بعد از شهادت امام و یارانش بسیار نادم و پشیمان شد.

[3]- رُحبۀ امیرالمؤمنین، محلّی است جلوی مسجد کوفه، جایی که درِب مسجد کوفه قرار داشته، سکویی است که امام علی(ع) پیش از  نماز یا مواقع دیگر، روی آن می‌نشسته و به پرسش‌های مردم پاسخ می‌داده است. امام علی(ع) در آغاز خلافت خود، روزی در سال ۳۵ قمری که روز «رحبه» خوانده شده است، مردم را قسم داد تا به آنچه در واقعۀ غدیر دیده‌اند، شهادت دهند. در آن روز سی نفر از همراهان پیامبر در آخرین حج پیامبر و شاهدان واقعۀ غدیر خم برخاستند و شهادت دادند.

[4]- منزل بیست و پنجم از منازل بیست و شش­گانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست. در این محل قصری وجود داشت که مالک آن مقاتل ابن حسّان بود. به این خاطر، به منزل قصر بنی مقاتل معروف شد. وقتی کاروان امام به آن منزل رسید خیمۀ باشکوه عبیداللّه ابن حُر جُعفی در آنجا برپا بود. او در جنگ صفین به خونخواهی عثمان در لشکر معاویه بود. وقتی در کوفه لشکرها برای جنگ با امام حسین(ع) آماده می­شدند، از آنجا بیرون رفت تا در کشتن امام شریک نباشد. امام از او کمک و یاری خواست، امّا او فقط اسب و شمشیرش را در اختیار امام قرار داد. امام آنها را نپذیرفت. عبیداللّه بعد از شهادت امام و یارانش بسیار نادم و پشیمان شد.

 

[5]- زباله به معنی محلّی است که آب را در خود نگه می­دارد و نام روستایی در آن محل به همین نام است که ساکنان آن از قبیلۀ بنی اسد هستند. منزل شانزدهم از منازل بیست و شش­گانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست. خبر شهادت عبداللّه یقطر برادر شیری امام حسین(ع) در تاریخ 23ذی­الحجّه به آن بزرگوار در منزل زباله داده شد.

[6]- در برخی منابع بدر ابن معقل، یزید ابن مفضّل و منذر ابن مفضّل نیز نوشته سده.

[7]- وی را حبّاب ابن عمرو، حبّاب ابن عمر و ضباب ابن عامر نیز نوشته اند.

[8]- منزل بیست و سوم از منازل بیست و شش­گانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست. عذیب به معنی آب پاکیزه و هجانات به معنی شتران نجیب است. نام سرزمینی است بین قادسیه و مغیثه. در این منزل هفت تن به رهبری طِرّماح به کاروان امام پیوستند. طِرّماح آذوقه و خواروبار از کوفه آورده بود تا به خانواده و بستگانش در مکّه برساند. وقتی از مکّه برگشت و دوباره به منزل عذیب الهجانات رسید، خبر شهادت امام حسین(ع) و یارانش را شنید و بسیار غمگین شد.

 

[9]- شاید سفیان ابن مالک در زیارت رجبیّه، تصحیف سیف ابن مالک باشد.

[10]- منزل دوم از منازل بیست و شش­گانۀ مسیر حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه به طرف کربلاست. ابطح به معنی مسیل صاف، فراخ و ریگزار است. منزلی است بین مکّه و منا که در آن منزل نخستین گروه از یاران به کاروان امام حسین(ع)پیوستند.

[11]- برخی کتب، نام وی را اسلم ابن کثیر و سلیمان ابن کثیر نیز نوشته­اند.

[12]- برخی از منابع نام او را بکر ابن حسن تیمی نیز نوشته­اند که با توجّه به کتاب آینه­داران آفتاب، ج1، ص500  نادرست است.

[13]- در برخی تذکره­ها نام پدر وی را عُمر نیز نوشته اند.

[14]- در سال ششم هجرت پیامبر با1500 نفر از مسلمانان برای به جا آوردن حج عمره از مدینه راهی مکّه شدند. مشرکان در نزدیکی مکّه از ورود آنان جلوگیری کردند.همراهان پیامبر در زیر درختی در محلّ حدیبیّه با پیامبر پیمان بستند و بیعت کردند که تا نابودی قریش از پای ننشینند، آن پیمان به «بیعت شجره» معروف شد. مشرکان وقتی از آن پیمان آگاه شدند، مجبور شدند با مسلمانان پیمان صلح امضا کنند که به «صلح حُدیبیّه» معروف شد.

[15]- به معنی چاهی است که دارای آبی سیاه مانند قیر و نفت باشد. محلّی است بین بصره و کوفه، نام استانی در جنوب عراق که حکومت بعث، نام آن  را به ناصریه تغییر داد و مرکز آن شهر ناصریه است.


شبیب ابن جَراد

شبیب فرزند جَراد، پیرمردی67 ساله، ساکن کوفه، شاعر و جنگاور، فصیح و سخنور، شجاع و فداکار، رزم­آور و دیندار و دوستدار اهل و بیت(ع) بود. شبیب از قهرمانان و شاعران حاضر در نبرد قادسیه در سال چهاردهم هجری قمری و از جنگجویان دلاور نبرد صفین و از یاوران امام علی(ع) بود.

سوم محرّم، همراه عمر سعد به کربلا آمد و تا عصر یا شب تاسوعا در آن سپاه بود. پس از آمدن شمر به کربلا و قطعی شدن جنگ با امام و یارانش، از سپاه ابن سعد جدا شد و به امام پیوست. به دلیل هم­قبیلگی با مادر حضرت عبّاس(ع)، کنار خیمۀ او چادر زد.

هدف او از آمدن به کربلا با لشکر عمر سعد این بود که شاید بتواند از جنگ و شهادت امام حسین(ع) جلوگیری کند. پس، زمانی که از مصالحه ناامید شد، به امام پیوست.

شبیب در نبرد نخستین صبح روز عاشورا شجاعانه می­جنگید و شعر می­خواند. با تیرهایی که بر بدنش می­نشست، صدایش رو به ضعف نهاد. سرانجام با بدنی پر تیر به خاک افتاد و برای همیشه خاک­نشین کربلا شد و به قبیلۀ عاشوراییان پیوست.

عبداللّه ابن یزید ثبیط  بَصری

عبداللّه، فرزند یزید[1]، جوانی25ساله، آشنا به قرآن و حدیث، سوارکار و تیرانداز، زیبا و خوش­اندام، دوستدار اهل بیت(ع)، اهل بصره و از طایفۀ عبدی، منسوب به عبدُ اَلقیس از اعراب عدنانی بود.

او همراه پدرش، یزید ابن ثبیط و برادرش عبیداللّه و چهار تن دیگر از اهالی بصره در منطقۀ «ابطح» بین مکّه و منا در هشتم ذی­الحجّه به امام حسین(ع) پیوستند. یزید ده پسر داشت که از میان آنان عبداللّه و عبیداللّه برای کمک به اباعبداللّه داوطلب شده بودند.

آنان از اعضای انجمن شیعیانی بودند که در بصره در منزل ماریه دختر منقذ تشکیل جلسه می­دادند. عبداللّه و برادر و پدرش از ابطح تا کربلا همپای ولایت بودند. او سیراب از جشمۀ امامت و همنشین با جوانانی چون اکبر و  قاسم و عبّاس، در کوچه­باغ­ کربلا، آیات کتاب خدا را زمزمه و بوی شهد شیرین شهادت را مزمزه کرد.

صبحگاه روز عاشورا، عمر سعد و ده هزار کماندارش، کمان کشیدند. عبداللّه و برادرش قبل از پدرشان به استقبال جهاد رفتند و در تگرگ تیرها، به خون لبخند زدند و بر خوان شهادت نشستند و نامشان بر صفحۀ خون­رنگ کربلا به یادگار ماند.

عُبیداللّه ابن یزید ثبیط  بَصری

عبیداللّه، فرزند یزید[2]، نوجوانی22ساله، آشنا به قرآن و حدیث، سوارکار و تیرانداز، زیبا و خوش­اندام، دوستدار اهل بیت(ع)، اهل بصره و از طایفۀ عبدی، منسوب به عبدُ اَلقیس از اعراب عدنانی بود. او همراه پدرش، یزید ابن ثبیط و برادرش عبداللّه و چهار تن دیگر از اهالی بصره در منطقۀ «ابطح» بین مکّه و منا در هشتم ذی­الحجّه به امام حسین(ع) پیوستند.

آنان از اعضای انجمن شیعیانی بودند که در بصره در منزل ماریه دختر منقذ تشکیل جلسه می­دادند. عُبیداللّه و برادر و پدرش از ابطح تا کربلا همپای ولایت بودند. او و برادرش سیراب از جشمۀ امامت و همنشین با جوانانی چون اکبر و  قاسم و عبّاس، در کوچه­باغ­ کربلا، آیات کتاب خدا را زمزمه و بوی شهد شیرین شهادت را مزمزه کردند.

صبحگاه روز عاشورا، عمر سعد و ده هزار کماندارش، کمان کشیدند. عبداللّه و برادرش زودتر از پدر به استقبال جهاد رفتند و در تگرگ تیرها، به خون لبخند زدند و بر خوان شهادت نشستند و نامشان بر صفحۀ خون­رنگ کربلا به یادگار ماند.

حارث ابن نَبهان

حارث(حرث) فرزند نَبهان، غلام­­زاده­ای60 ساله و اهل مدینه، مردی صبور و شکور، نبردآزموده و سوارکار بود. او در هم­نشینی و خدمت به اهل بیت(ع) بزرگ شد و گوش دل و جان را به آنان سپرده بود. نَبهان غلام حضرت حمزه، سیّدالشّهدا بود و دو سال بعد از شهادت آن بزرگوار، با دار دنیا وداع کرد.

آن وقت حارث6 ساله بود. حارث مانند پدرش در خدمت اهل و بیت بود. او در فضای معنوی زندگی پیامبر، علی(ع)، فاطمه(س)، امام حسن و امام حسین(ع) تربیت شد و زندگی را سپری نمود. وقتی امام حسین(ع) از مدینه به طرف مکّه حرکت کرد، حارث نیز همراه و همسفر آن بزرگوار شد. از مکّه نیز در رکاب محبوبش، ابا عبداللّه(ع) به کربلا رفت.

صبح روز عاشورا حارث مسلّح و جان برکف در صف مقدّم ایستاده بود که ناگهان لشریان عمر سعد حملۀ اوّلیّه را شروع کردند. حارث با اشارۀ امام به دفاع پرداخت. او یا محمّدگویان تا قلب سپاه دشمن نفوذ کرد. تیرها از هر سو بی­درنگ بر بدنش می­ نشستند و جوشش خون فواره می­ بست. حارث در آخرین لحظات، چون مولایش امیرالمؤمنین(ع)، خونین بدن بر زمین افتاد و برای همیشه کربلایی شد.

عبداللّه ابن بِشر(بُشر)

عبداللّه، فرزند بِشر ابن ربیعه خَثعمی، جوانمردی45ساله، شیرمردی بخشنده، دین­شناس، حقیقت­ جو، یاور ستمدیدگان و دوستدار اهل بیت(ع)، اصالتاً یمنی، از قبیلۀ قحطان و ساکن کوفه بود. پدرش، بِشر از فرماندهان لشکر سعد ابن وقاص در جنگ قادسیه بود.

بِشر در کوفه دارای ملک و زمین و مزرعه­ای بود که به آن «جَبّانة بشر یا مقبرة بِشر» می­گفتند. عبداللّه همراه سپاه عمر سعد از کوفه به کربلا آمد. بعد از نماز صبح روز هشتم محرّم، بعد از اینکه به چشم خود دید که سپاهیان عمر سعد و ابن زیاد آب را به روی زنان و کودکان بسته­ اند، به امام حسین(ع) پیوست.

او صبح روز عاشورا، با سینه­ای مالامال از کینه و نفرت نسبت به یزید و فرمانبران مزدورش، بعد از به جا آوردن نماز، مسلّح در صف مقدّم ایستاده بود که با حملۀ لشکر عمر سعد وارد کارزار شد. بعد از خَلق حماسه­ای خونین، پر و بال شکسته امّا با دلی آرام و قلبی مطمئن به سوی دوست پر کشید و نام و یادش در ردیف عاشوراییان، جاودانه شد.

حَجّاج ابن بَدر

حَجّاج، فرزند بَدر(زید، بَکر) تمیمی سعدی، مردی50 ساله، از تیرۀ بنی سعد ابن تمیم(تیره­ای از عدنانیان) و ساکن بصره بود. حجّاج مردی سوارکار، تیرانداز، صبور، بصیر، رشید، دلیر، دوستدار اهل بیت(ع) بود. با راهنمایی او نخستین پیک امام حسین(ع) یعنی سلیمان ابن رزین، به بصره رفت. او بعد از شهادت پیک امام به دست ابن زیاد، نامۀ حمایت برخی از بزرگان بصره را مانند یزید ابن مسعود به امام رساند.

حجّاج در روز چهارم یا پنجم محرّم به کربلا رسید و نامه را تسلیم امام کرد. آن وقت لشکریان در کربلا امام را محاصره کرده بودند و دیگر امکان برگشت نبود. حجّاج حس ­کرد خطر جنگ نزدیک است، پس در کربلا ماند تا از حریم ولایت و امامت عملاً پاسداری کند.

صبح روز عاشورا که وقوع جنگ حتمی می­نمود، او زره برتن و آماده در صف مقدّم مدافعان ولایت ایستاده بود که ده هزار کماندار عمر سعد بر او و همرزمانش تیر باریدند. تیرها بی درنگ می­آمدند و حجّاج، قهرمان بصیر بصره و مهاجر مجاهد نام حسین(ع) را بر لب داشت.

لحظاتی بعد پیک صادق شهر بصره، غرقه­خون، پای پیمان خویش سر سپرد و نامش برای همیشه بر دروازۀ کربلا و بر دلهای بی­قرار، ماندگار شد و روحش به سابقون مقرّب پیوست.

سَعد ابن حرث خُزاعی

سعد، فرزند حَرث(حارث)، شیرمردی70ساله از اصحاب پیامبر و یاران امام علی(ع)، مدیر و مدّبر، دلیر و شجاع، دین­شناس و دوستدار اهل بیت(ع) و بسیار فهیم و بصیر بود. سعد از موالی(بردگان) و از قبیلۀ خزاعه و در خدمت امیرالمؤمنین، علی(ع) و ساکن مدینه بود.

در زمان حکومت آن بزرگوار، استاندار آذربایجان و بعد از آن فرماندۀ نیروی انتظامی کوفه بود. احتمالاً در جنگهای جمل و صفین و نهروان نیز شرکت داشته است.

در زمان امام حسین (ع) نیز همگام مولایش از مدینه به مکّه آمد. سپس از آنجا ملازم و همراه آن بزرگوار به کربلا رفت. در وجودش محلّی از ترس نبود و قلبش برای رسیدن به یاران دیرین می­تپید. از صبح روز عاشورا آماده و دست به شمشیر، برای مجاهدت لحظه­ شماری می­کرد.

عمر سعد و لشکریانش در یک حملۀ غافلگیرانه بر یاران امام حسین(ع)، باران تیر باریدند. سعد از فرصت استفاده کرد و خود را به صف دشمن رساند و با چرخش شمشیر، چون مرگ بر آنان فرود می­آمد. در آن بارش تیر، سرانجام پیکرش چوبین و خونین بر زمین افتاد.

اندکی بعد صفیر پیکانها خاموش شد و غبار بر زمین نشست. سعد در کنار لاله­های واژگون کربلا، متین و سر به زیر، به سعادت ابدی رسید و نامش در گروه عاشوراییان ثبت شد.

جابر ابن حَجّاج تیمی

جابر فرزند حجّاج تیمی،45ساله، از تیرۀ ثعلبه و ساکن کوفه بود. او غلام عامر ابن نَهشل تیمی بود. جابر مردی سوارکار و شجاع، زیرک و باهوش، آشنا به معارف قرآنی، صبور و بصیر در دین و ایمان و دوستدار اهل بیت(ع) بود. او ابتدا در کوفه به مسلم ابن عقیل پیوست. پس از شهادت مسلم،24 روز در کوفه مخفی بود.

سرانجام وقتی خبر آمدن اباعبداللّه(ع) به کربلا را شنید، از مخفیگاه به خانه آمد. از همسرش، هانیه خداحافظی کرد و بر دستان اربابش عامر بوسه زد و با او وداع نمود. سپس برای رفتن به کربلا به سپاهیان عمر سعد که در خروج و خروش بودند، پیوست.

روز چهارم یا پنجم به کربلا رسید. شب همان روز مخفیانه خود را به خیمۀ نورانی قرآن کربلا رساند و بعد از گفتگو با امام، دوباره به لشکرگاه عمر سعد برگشت تا شاید بتواند تعدادی از لشکریان را از عمر سعد جدا کند، امّا گوش لشکریان با آرزوهای رنگین، سنگین شده بود و کسی سودای شنیدن حقیقت را نداشت.

پس او شب عاشورا برای همیشه از صراط دنیا گذشت و به امام پیوست. هنگام نماز صبح روز عاشورا چشم عبدالرّحمن ابن مسعود تیمی به هم قبیله ­ایش، جابر افتاد. عبدالرّحمن او را در آغوش کشید و به خوشبختی بزرگ، نویدش داد.

ساعاتی بعد، عمر سعد با تیرباران خود و لشکریانش برای اوّلین بار از کربلاییان چشمه چشمه، خون جوشاند. وقتی تگرگ تیر تمام شد، جابر بر خاک افتاده بود. سرانجام روحش به آسمان پر کشید و جسمش ساکن کربلا و نامش در زُمرۀ عاشوراییان شهید نگاشته شد.



[1]-  در تذکره­ها نام پدرش را  زید، بدر و یزید نیز نوشته ­اند.

[2]-  در تذکره­ها نام پدرش را  زید، بدر و یزید نیز نوشته ­اند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی